ماهی سیاه کوچولو

در جستجوی خویشتن

ماهی سیاه کوچولو

در جستجوی خویشتن

این کاربر گاهی همان بچه شیر است که می‌ترسد با قدم یازدهم سرش دنگی بخورد به میله قفس. گاهی هم آن ماهی سیاه کوچولو است که بی خیال همه نمی‌شودها می‌رود که دنیا را ببیند و بشناسد.

۲ مطلب در مرداد ۱۴۰۰ ثبت شده است

هوالهادی

به مناسبت فرخنده میلاد امام هادی جان، در ادامه بخشی از فصل شانزدهم کتاب انسان 250 ساله را بخونیم. احتمالا خونده یا شنیده باشید اما آنقدر شیرین هست که تکرارش خالی از لطف نباشه...

حدیثى درباره کودکى حضرت هادى است که وقتى معتصم در سال دویست و هجده هجرى، حضرت جواد را دو سال قبل از شهادت ایشان از مدینه به بغداد آورد، حضرت هادى که در آن وقت شش ساله بود، به همراه خانواده‌اش در مدینه ماند. پس از آنکه حضرت جواد به بغداد آورده شد، معتصم از خانواده حضرت پرس و جو کرد و وقتى شنید پسر ِ بزرگ حضرت جواد، على‌ بن محمد، شش سال دارد، گفت این خطرناک است، ما باید به فکرش باشیم. معتصم شخصى را که از نزدیکان خود بود، مأمور کرد که از بغداد به مدینه برود و در آنجا کسى را که دشمن اهل بیت است پیدا کند و این بچه را بسپارد به دست آن شخص، تا او به عنوان معلم، این بچه را دشمن خاندان خود و متناسب با دستگاه خلافت بار بیاورد. این شخص از بغداد به مدینه آمد و یکى از علماى مدینه را به نام الجَنیدى، که جزو مخالف‌ترین و دشمنترین مردم با اهل بیت علیهمالسلام بود ‌ـ‌ در مدینه از این قبیل علما آن وقت بودند ‌ـ‌ براى این کار پیدا کرد، و به او گفت: من مأموریت دارم که تو را مربى و مؤدب این بچه کنم، تا نگذارى هیچ‌کس با او رفت و آمد کند و او را آنطور که ما مى‌خواهیم تربیت کن. اسم این شخص ‌ـ ‌الجنیدى ‌ـ‌ در تاریخ ثبت است. حضرت هادى هم ‌ـ‌ همانطور که گفتم ‌ـ‌ در آن موقع شش سال داشت و امر، امر حکومت بود؛ چه کسى مى‌توانست در مقابل آن مقاومت کند؟ بعد از چند وقت یکى از وابستگان دستگاه خلافت، الجنیدى را دید و از بچه‌اى که به دستش سپرده بودند، سؤال کرد. الجنیدى گفت: بچه؟! این بچه است؟! من یک مسئله از ادب براى او بیان مى‌کنم، او بابهایى از ادب را براى من بیان مى‌کند که من استفاده مى‌کنم! اینها کجا درس خوانده‌اند؟! گاهى به او، وقتى مى‌خواهد وارد حجره شود، مى‌گویم یک سوره از قرآن بخوان، بعد وارد شو ‌ـ‌ مى‌خواسته اذیت کند‌ ـ‌ مى‌پرسد چه سوره‌اى بخوانم؟ من به او گفتم سورة بزرگى، مثال سورة آل عمران را بخوان. او خوانده و جاهاى مشکلش را هم براى من معنا کرده است. اینها عالمند، حافظ قرآن و عالم به تأویل و تفسیر قرآنند؛ بچه؟! ارتباط این کودک ‌-که علی الظاهر کودک است، اما ولی الله است، «و آتیناهُ الحکمَ صَبیّا» - با این استاد مدتی ادامه پیدا کرد و استاد شد یکی از شیعیان مخلص اهل بیت.

شد غلامی که آب جو آرد     آب جوی آمد و غلام بِبُرد

 

 

از چهارباری که قسمتم شده و عتبات رفتم دوبار توفیق داشتم سامرا رو زیارت کنم؛ بار اول نوروز 88 بود و من یک دختربچه 10 ساله شیطون بودم و شهر پر از سرباز بود و کسی نباید میفهمید ما ایرانی هستیم و در فضایی پر از دلهره و ترس با چادر عربی وارد حرم شدم و چشمم به ضریح چوبی که روش پارچه سبز کشیده بودند خورد. کوچک‌تر از اون بودم که تحلیلی از شرایط داشته باشم اما همین که اون ضریح چوبی رو با ضریح مطلای مشهد و نجف و کربلا مقایسه کردم ناخودآگاه شروع به گریه کردم. نمیدونم چه اتفاقی تو دلم افتاد اما اون زیارت یکی از شیرین ترین زیارت‌هام بود و هنوز اون غم غربت و حلاوت زیارت رو یادمه

دفعه دوم اما فرق میکرد. اربعین 96 بود و شهر امنیت داشت. یک عصر گرم و دلچسب بود و فرصت ما بسیار محدود و من که از صبح چیزی نخورده بودم بعد از زیارت مختصر از موکب رو به روی حرم یک ظرف عدس پلوی بهشتی گرفتم و همونطور که تند تند میخوردم تو دلم با امامین عسکرین حرف میزدم و قول و قرار میذاشتم. غذا که تموم شد سریع بلند شدم و به سمت سرداب دویدم که تو راه خانومی خیلی ناگهانی بغلم کرد و یک تسبیح سفید تو دستم گذاشت و گفت "این هم برای شما" و رفت و من هنوز هم بابت داشتن این تسبیح خوشبخت ترینم...

 

گمراه شد هر که از این طایفه جداست

هادی شدی که پیرو حیدر شویم ما

 

پی نوشت: آقاجان، از خوش اقبالی ما این بس که بچه محل مرید شما، حضرت سیدالکریم هستیم *_*

 

پی نوشت تر: عنوان این متن مصرعی از شعر "هادی اگر تویی که کسی گم نمیشود" از آقای محسن کاویانی است. برید بخونید و حالشو ببرید:)

Fatemeh Asadi
۰۴ مرداد ۰۰ ، ۱۶:۲۱ موافقین ۵ مخالفین ۰ ۵ نظر

هوالحکیم

بیشتر از دو ماهه که به اینجا سر نزدم و تو این دو ماه بیشتر از دو سال ماجرا داشتم. روزهای زیادی پر از کلمه بودم اما سرعت اتفاقات بهم اجازه نوشتن نمیداد و جز اندک کلماتی پراکنده تو دفترم چیزی ننوشتم و حالا که بهشون نگاه میکنم شدیدا پشیمونم و با خودم میگم: هی لعنتی من میخوام بیشتر بدونم؛ اینکه اون لحظه داشتی به چی فکر میکردی و چرا انقدر هیجان زده بودی! دور و برت چه خبر بوده! چرا فکر کردی این روزا انقدر مهم هستن که جزئیاتشون یادت نره؟؟؟ و حالا هی بیشتر و بیشتر به اهمیت نوشتن پی میبرم...

از احوالاتم باید بگم که این چند وقت به چگالی عمر فکر میکردم، اینکه آدما نسبت به سالهای عمرشون چند سال واقعا زندگی میکنن؟ چطوریه که بعضی آدما با سن کمشون کلی کار کردن و ارزش افزوده برای خودشون آفریدند؟ از کجا یاد گرفتند زندگی کردنو؟ محیط خانواده یا مدرسه و اجتماع؟ اصلا آیا زندگی کردن برای همه یه جور تعریف میشه؟ اونی که از نطر من چگالی عمرش بالاست خودش هم همین احساسو نسبت به خودش داره؟ 

امروز اینو میدونم که زندگی کردن برای من یعنی ساکن نبودن، یعنی تلاش کردن برای بهبود حتی اگر خیلی جزئی باشه، یعنی جنگیدن و تسلیم نشدن... اینو اینجا مینویسم تا بعدها ببینم و یادم بیفته در روزهای بیست و دو سالگی معنای زندگی رو در چی پیدا کردم

 

پی نوشت: پراکنده‌گوییم رو ببخشید! مدتهاست ننوشتم و کلمات برای جاری شدن روی صفحه مانیتور از هم سبقت میگیرند و نمیخوام بیشتر از این کنترلشون کنم

 

یاعلی

Fatemeh Asadi
۰۳ مرداد ۰۰ ، ۲۲:۳۴ موافقین ۶ مخالفین ۰ ۱ نظر