ماهی سیاه کوچولو

در جستجوی خویشتن

ماهی سیاه کوچولو

در جستجوی خویشتن

این کاربر گاهی همان بچه شیر است که می‌ترسد با قدم یازدهم سرش دنگی بخورد به میله قفس. گاهی هم آن ماهی سیاه کوچولو است که بی خیال همه نمی‌شودها می‌رود که دنیا را ببیند و بشناسد.

وسایلمان گوشه سالن روی هم چیده شده. حالا که انقدر نزدیک شده‌ایم بی‌طاقت شده‌ام. هنوز باورم نشده هوای این شهر را به سینه می‌کشم. می‌گویند صبر کنید جاگیر شوید و بعد همه باهم می‌رویم. این هم از دلایلی است که سفر با کاروان را دوست ندارم. دست و پایم بسته می‌شود. چاره‌ای نیست. باید صبر کنیم. به طبقه سوم می‌رویم. تا نهارمان را بخوریم، اتاق‌هایمان هم آماده شده. وسایلمان را برمی‌داریم و به اتاقی در راهروی راست طبقه اول هدایت می‌شویم. اتاق چنگی به دل نمی‌زند اما ما برای اتاق نیامده‌ایم. مهم آب و هوا و خاک این شهر است. کمی دراز می‌کشیم. هم‌کله می‌گوید بهتر است آماده شویم. می‌گویم انگار هنوز آمادگی ندارم. در دل می‌ترسم نکند خستگی راه نگذارد اشک بریزم که اشک نشانه اذن است. می‌گوید اگر بخواهی صبر می‌کنیم. اما نه، اشتیاقم بر ترس‌هایم غلبه می‌کند.  با بقیه گروه از لابی هتل راه می‌افتیم. به کوچه و خیابان‌ها نگاه می‌کنم. حواسم همه جا هست و هیچ جا نیست. وارد شارع العلقمی که می‌شویم سر بالا می‌گیرم. آن رو به رو، زیر یک گنبد طلایی با پرچم قرمز، نوشته‌اند: السلام علیک یا ساقی عطاشی کربلا

باورکردنی نیست. آرزویم بعد از چهار سال دوری از عکس‌ها بیرون آمده و روبه‌رویم ایستاده؛ باشکوه و رویایی!

شوری اشک که به لبانم می‌رسد می‌فهمم ترس‌هایم تماما بیهوده بوده...

 

پی نوشت: نوشته شده در روز شنبه 9/دی/1402 به شرط لیاقت، نائب الزیاره و دعاگوی دوستان وبلاگی بودم.

پی نوشت2: عنوان متن، مصرعی است از شعر علی اکبر لطیفیان با عنوان علمدار. در ادامه متن کاملش رو می‌ذارم. خوندنش خالی از لطف نیست.

 

تا می‌شود ز چشمه توحید جو گرفت

از دست هرکسی که نباید سبو گرفت

 

تو آبی و به آب تو را احتیاج نیست

پس این فرات بود که با تو وضو گرفت

 

کوچک نشد مقام تو، نه تازه کربلا

با آبروی ریخته‌ات آبرو گرفت

 

شرم زیاد تو همه را سمت تو کشید

این آفتاب بود که با ماه خو گرفت

 

دیگر برای اهل بهشت آرزو شدی

وقتی عمود از سر تو آرزو گرفت

 

خیلی گران تمام شد این آب خواستن

یک مشک از قبیله ما یک عمو گرفت

 

از آن به بعد بود صداها ضعیف شد

از آن به بعد بود که راه گلو گرفت

 

زینب شده شکسته غرورش، شنیده‌ای؟

دست کسی به کنج النگوی او گرفت

 

در کوفه بیشتر به قَدَت احتیاج داشت

با آستین پاره که نمی‌شد که رو گرفت

Fatemeh Asadi
۲۰ دی ۰۲ ، ۱۰:۱۴ موافقین ۴ مخالفین ۰ ۲ نظر

عمیق نخوابیده‌ام. انگار تمام شب بین خواب و بیداری سیر کرده‌ام. هنوز برای بیدار شدن زود است. آرام غلط می‌زنم و به راست می‌چرخم، با دیدن هم‌کله که کج خوابیده و صورتش در بالش فرو رفته خنده‌ام می‌گیرد. صدایی در مغزم می‌گوید: این دیگر کیست؟ راستی راستی ازدواج کرده‌ام؟ من؟ کِی؟ مگر من چند سال دارم؟ مگر همین چند سال پیش نبود که به مادرم می‌گفتم من بزرگ شده‌ام و کلاس دومی هستم و خودم می‌توانم تنهایی برگردم خانه؟ مگر چند سال از آن روزهایی که با نرگس در راه برگشت مدرسه، در پارک توقف می‌کردیم و تاب می‌خوردیم گذشته است؟ همین چند وقت پیش‌ها نبود که خانم عرب سرخی، معلم زبان سوم راهنمایی بخاطر حاضرجوابی از کلاس بیرونم کرد؟ روزهای کنکور چی؟ نهایتا باید سه سال از آن روزها گذشته باشد... 

جدا شش سال گذشته است از آن روزی که زیر سردر اصلی دانشگاه ایستادم و از بین -مثلا- دو چرخ‌دنده -که نماد صنعتی بودن دانشگاه است- به آسمان نگاه کردم و لبخند زدم که از این به بعد قرار است آرزویم را زندگی کنم؟ 

 

یاد دیشب می‌افتم. هانیه -که چندی پیش سکوت وبلاگی‌ام را با درباره او نوشتن شکستم- هشت روز از من بزرگتر است. هر سال در نیمه دوم آذر، یک روز دو تولد را یکی کنیم و با رفیق دیگرمان، فاطمه جشن می‌گیریم. طبق همین قرار، دیشب سه تایی به تماشاخانه ایرانشهر رفتیم و ساعتی به نمایش تیاتر جدید سجاد افشاریان نشستیم و بعد هم رفتیم و از یک جای جدید، مرغ سوخاری گرفتیم و در ماشین خوردیم و خندیدیم و حرف زدیم و غرغر کردیم و به غایت عکس گرفتیم و سرمست شدیم از حضور هم. آخر شب، بعد از میوه و چای شبانه کنار هم‌کله، دست به گوشی بردم و همه عکس‌ها را در گروه برایشان فرستادم و دیدم ساعت نزدیک نیمه شب است و کم کم هانیه رسما متولد می‌شود پس به رسم هرساله تولدش را تبریک گفتم و خواستم آرزوهایی برای سال جدید زندگی‌اش بکنم. وقتی داشتم می‌نوشتم "بیست و ششمین سال زندگی‌ات پر باشد از..."، انگشتانم ناگهان متوقف شد. هی در ذهنم حساب می‌کردم شاید جایی را اشتباه کرده باشم اما نه... واقعیت این است که هانیه امروز و من هشت روز دیگر، شمع بیست و پنج سالگی را فوت می‌کنیم و سال جدید زندگی، بیست و ششمین سالی خواهد بود که پا به این کره خاکی گذاشتیم و این اعداد عجیب، ترسناک‌اند برایم

 

می‌دانم از اینجا به بعد هم به همین سرعت قرار است طی بشود. می‌دانم روزی می‌نویسم مگر همین چند سال پیش نبود که ازدواج کردم، این دختر زیبای شانزده ساله واقعا دختر من است؟ می‌دانم مادرم و مادر هم‌کله روزی مثل من تازه عروس بودند و حالا عروس و داماد دارند و برای من هم، مثل تمامی هم‌نوعانم  همینطور خواهد گذشت و گریزی از گذر عمر نیست. می‌دانم اگر پیاله عمرم خیلی زود به سر نیاید، روزی به دنیا آمدن نوه‌هایم را خواهم دید و تنها چیزی که می‌خواهم این است که در آن روز، بدانم زندگی‌ام در پی یک معنا و ارزشی طی شده است و به خودم بابت تمام ماجراجویی‌هایی که از سر گذرانده‌ام لبخند بزنم.

 

Fatemeh Asadi
۱۵ آذر ۰۲ ، ۱۸:۰۶ موافقین ۲ مخالفین ۰ ۱ نظر

خسته و کمی بی‌حوصله‌ام. دیشب از ولایت برگشتیم. رفته بودیم تا آب و هوایی عوض کنیم و شاید لختی فراموش کنیم که جامانده‌ایم. هم‌کله کمی بیمار است. داروهایی که مصرف می‌کند سیستم ایمنی‌اش را ضعیف کرده و ساده‌تر از بقیه مریض می‌شود. خانه مانده است تا استراحت کند-این هم از مزایای پروژه‌ای کار کردن است که کمتر به زمان و مکان محدود می‌شوی- من هم که گفتم، خسته و بی‌حوصله‌ام. به ساک سربازی و کوله بزرگم که دیشب کنار در ورودی خانه رها کرده‌ام، نگاه می‌کنم. می‌دانم تا همه چیز را سرجایش برنگردانم، نمی‌توانم سراغ بقیه کارهایم بروم اما حالش را ندارم. به گلدان‌ها نگاهی می‌اندازم؛تشنه‌اند. آن‌ها که گناهی نکرده‌اند که من امروز بیحالم، بلند می‌شوم و سیرابشان می‌کنم. همین کار ساده کمی انگیزه می‌دهدم تا به حالت نشسته برنگردم. دستی بر پیشانی هم‌کله می‌کشم؛ تب ندارد اما بدنش درد می‌کند. بر خودم لعنتی می‌فرستم که هیچ از راز و رمز مادرها موقع بیماری نمی‌دانم. نه بلدم جوشانده‌ای درست کنم نه می‌دانم برای هر بیماری‌ای چه غذایی بهتر است. به موجودی یخچال و حوصله خودم نگاهی می‌کنم و دست به کار می‌شوم. چند تکه مرغ بیرون می‌گذارم و تا کمی یخشان باز شود، پیازها را خلالی می‌کنم و با کمی روغن، تفت می‌دهم. چند گوجه و کدوسبز می‌شورم، پوست کدوها را می‌گیرم و حلقه حلقه خرد می‌کنم. گوجه‌ها را نیز. مرغ‌ها را روی پیازها می‌گذارم و بعد کدوها و گوجه‌ها را مرتب رویش می‌چینم و می‌گذارم مرغ‌ها آرام آرام با آب گوجه و کدو بپزند. غذای ساده و خوش‌عطری است. برمی‌گردم سراغ لپتاپم. پدرجان قرار است زمینی که در شهرستان دارند را بفروشند. قرار است عکس‌های زمین را آگهی کنیم. می‌روم سراغ گوگل ارث تا عکس ماهواره‌ای از قطعه زمین پیدا کنم. برایم جالب است. شروع می‌کنم خانه خودمان و اقوام را پیدا می‌کنم و کمی سرگرم می‌شوم. ناگهان به سرم می‌زند بروم بین الحرمین.طولی نمی‌کشد تا موقعیت کربلا را روی نقشه پیدا می‌کنم و آنقدر زوم می‌کنم تا حرمشان را می‌بینم. اشک‌هایم بدون اجازه سرازیر می‌شوند. تلخندی می‌زنم؛ عیبی ندارد، بگذار سهم ما بعد از چهار سال همین زیارت ماهواره‌ای باشد.

به سمت آشپزخانه می‌روم. همزمان با صدای بنی فاطمه که در ذهنم می‌خواند: "برمی‌گردم حرم، به عباس قسم"، برنج را پیمانه می‌کنم و می‌شورم و ادویه غذای ساده‌ام را تنظیم می‌کنم. به سمت ورودی خانه می‌روم و ساک سربازی را باز می‌کنم و لباس‌های کثیف را برمی‌دارم. مشابه این چند هفته اخیر بیشتر لباس‌ها مشکی است. مایع مشکین شوی و مایع نرم کننده را بیرون می‌گذارم. برمی‌گردم و چشم می‌اندازم به کتیبه روی دیوار و زیرلب می‌گویم: صلی الله علیک یااباعبدالله  

 

Fatemeh Asadi
۱۲ شهریور ۰۲ ، ۱۴:۲۸ موافقین ۳ مخالفین ۰ ۱ نظر

هانیه بوی دارچین می‌دهد. شاید از این جمله به نظر برسد او ارادت ویژه‌ای به دارچین دارد و مثلا همیشه یک تکه چوب دارچین در قوری چای سیاه گیلان-که از قضا زادگاهش هم هست- می‌اندازد یا مثلا با سیب و دارچین کلوچه‌های بدشکل خوشمزه‌ای می‌پزد که عطر آن کل ساختمان پنج طبقه‌شان را پر می‌کند. بله؛ اتفاقا هانیه همه این کارها را می‌کند اما این دلیل نمی‌شود که او بوی دارچین بدهد، اتفاقا عطر شیرینی که همیشه به خودش می‌زند اصلا یادآور بوی دارچین نیست.

هانیه عاشق رنگ‌هاست. با رنگ‌ها زندگی می‌کند و برای آن‌ها به انتخاب خودش اسم می‌گذارد. طیف علایق گسترده‌ای دارد اما در روز تولدش به او یک جعبه آبرنگ 12تایی بدهید تا متوجه علاقه‌اش به رنگ‌ها بشوید. روزهای دبیرستان که کنارهم روی یک نیمکت می‌نشستیم، همان روزها که من اگر قصد می‌کردم جزوه‌ای بنویسم همه را با خودکار آبی کنکو می‌نوشتم، در جامدادی او تعداد قابل توجهی خودکار و روان نویس رنگی بود که همه را به قاعده استفاده می‌کرد و برای هر رنگ اسم می‌گذاشت؛ در حاشیه کتاب برای نوشتن نکات اضافه از روان نویس نارنجی پررنگی استفاده می‌کرد که نامش شادی بود. درس جدید استاد را با رنگ آبی فیروزه‌ای منحصر به فردی می‌نوشت که سپهر صدایش می‌کرد. سبز سدری تیره را با محبت لجن می‌نامید و یک قهوه‌ای خاص کم استفاده داشت که نامش دارچین بود.

هانیه به عدد روزهایی که کنار هم بزرگ شدیم رنگ و بو دارد. بعضی روزها بوی تند و رنگ پررنگ دارد و بعضی روزها هم عطرش ملایم‌تر است و هم رنگش، گاهی هم کم رنگ می‌شود و کم بو اما در این لحظه برایم بیشتر از همه بوی دارچین می‌دهد. شاید به این دلیل که قبل از نوشتن این متن به خاطره‌ای فکر کردم که در یک روز سرد بارانی پاییز، پای پیاده تا کافه لمیز رفتیم و لته خوریم با شیرینی دارچینی:)

 

پی‌نوشت: سلام و ارادت:)

صبح امروز وقتی به عادت چند ماه اخیر، داشتم پیش از شروع برنامه روزانه، آنچه در سرم می‌گذشت را در دفتر آبی قدیمی‌ام می‌نوشتم، دلم بهانه اینجا را گرفت. از صبح تا حالا کلمات در ذهنم رژه می‌رفتند ولی نمی‌دانستم بعد از چند ماه بی‌توجهی به پوشه blogging در گوشه سمت چپ بوک‌مارک بارِ مرورگرم، چه بگویم و چطور شروع کنم. فلذا راحت‌ترین راه را انتخاب کردم:) متن بالا دو سال پیش به عنوان تمرین یک دوره نویسندگی نوشته شده و خودم خیلی دوستش دارم^_^ هانیه رفیق بسیار عزیزم است که سابقه دوستی‌مان به حدود ده الی یازده سال پیش برمی‌گردد و آنچه خواندید در ستایش او نگاشته شده است.

خلاصه که ما هستیم خداروشکر:) 

به امید اینکه یادداشت بعدی به چند ماه بعد موکول نشود...

Fatemeh Asadi
۰۷ شهریور ۰۲ ، ۱۵:۰۷ موافقین ۲ مخالفین ۰ ۰ نظر

سلام.

مدت‌هاست خود خواسته و عمدی چیزی ننوشتم. نه تو دفترهای جورواجورم، نه تو صفحه ورد و نه اینجا. از خودم و افکارم و کلماتی که ممکن بود بی‌اذن من سرازیر بشوند، می‌ترسیدم انگار و فقط در حال فرار بودم. حقیقتا دلم برای اینجا و آدم‌های خوبی که می‌خوندمشون تنگ شده بود. این شد که بعد مدت‌ها وارد پنل کاربری شدم و سری به خونه چند نفر زدم. نمی‌دونم بعد این همه مدت چی بگم و چی دارم بگم، فقط اینکه من هستم!

Fatemeh Asadi
۲۷ مهر ۰۱ ، ۱۶:۵۰ موافقین ۵ مخالفین ۰ ۲ نظر

دیروز صبح ساعت سه از خواب بیدار شدم. مسواک زدم تا خوابم بپره و شروع کردم به درس خوندن. تا شب فقط دو تا چرت چهل و پنج دقیقه‌ای، یکی قبل از اذان ظهر و یکی قبل از اذان مغرب زدم و بقیه‌ش در حال درس خوندن... از نشستن پشت میز خسته شدم و بساطمو روی زمین پهن کردم. بیرون اتاق هم زندگی عادی در جریان بود. تا حدود دو شب مشغول درس خوندن بودم بعد به خودم اومدم دیدم هی مثل معتادا سرم تو کتاب فرو میره و عملا نه خوابم نه بیدار... گفتم بذار یه کم بخوابم. همونجا کنار بساط درس خوندن دراز کشیدم و یه پتو انداختم روم. نتیجه شد اینکه تا خود صبح هی بیدار بشم چند تا مدار تحلیل کنم و دوباره چرت بزنم و با این اوضاع نه درست حسابی خوابیدم نه درست حسابی درس خوندم. حالا همه اینا رو گفتم که تعریف کنم تو این چرت‌های نصفه نیمه چه خوابایی دیدم:)) 

خیلی مسخره و عجیب و البته تیکه تیکه بود. اول خواب دیدم من و پریسا دوستم داریم با معلم کلاس پنجم من شوخی می‌کنیم و سوار ماشینش که از قضا تویوتا کمری هم هست شدیم و داریم ماشین رو می‌کوبیم به در و دیوار. خود خانم کاشانی هم تو خیابون وایساده و داره به این صحنه غش غش میخنده:/ بعد من رفتم پیش داداشم و براش تعریف کردم که خواب دیدم سوار ماشین معلم ابتداییم شدم. یعنی تو خواب میدونستم اون صحنه قبلی خواب بوده و یهو پسرعموم وارد شد و گفت کارت خیلی بد بوده من ازت شکایت می‌کنم:| 

صحنه بعدی من و خانم نیکی کریمی:| رفتیم خونه قدیمی پدربزرگ پدری و می‌خواستیم نماز بخونیم. جانماز پهن کردیم و خواستیم شروع کنیم که خاله‌م که خودش داشت نماز می‌خوند هی می‌گفت نه قبله به سمت راسته و من و نیکی کریمی هی می‌خندیدیم که خاله وسط نماز داره حرف می‌زنه:/ بعد اون طرف سالن، امین حیایی وایساده بود و داشت نخ دندون می‌کشید و ما براش تعریف کردیم که خاله وسط نماز حرف می‌زنه که ایشون اصلا نخندید:/ بعد من رفتم طبقه پایین تا به عموم کمک کنم تو نقشه اوگاندا رو پیدا کنه و رضا یزدانی هم اونجا بود و داشت منو راهنمایی می‌کرد و هم‌کله ناراحت بود که این چرا حرف می‌زنه من از صداش بدم میاد:)) 

دیگه همینا یادم مونده الانم نمیدونم چرا اینو اینجا نوشتم خودم قبل امتحان خوابمو مرور کردم خیلی خندیدم:) تنها بخشش که کمی منطقی بود اوگاندا بود چون دیروز به مامانم می‌گفتم می‌خوام تعطیلات برم اوگاندا و ایشان اذعان داشت که من قطعا نمی‌دونم اوگاندا کجاست و البته حق هم داشت. نمی‌دونم:))

 

عنوان هم بخشی از شعر فاخر استاد عمو پورنگ:)

Fatemeh Asadi
۲۷ دی ۰۰ ، ۲۲:۲۰ موافقین ۳ مخالفین ۰ ۰ نظر

خب این کاربر واقعا حرف خاصی برای گفتن نداره آمـــا تو این نیم ساعت قبل امتحان هیچ کار دیگه‌ای نمیتونه بکنه فلذا این صفحه رو باز کرده و هیچ تصمیمی هم برای ادامه کلمات نداره و دستاش خودکار دارن روی صفحه کلید حرکت می‌کنن... 

امروز دو تا امتحان مهم دارم که تقریبا از هردو ناامیدم. دو تا استاد چقر بداخم غیرقابل مذاکره... یک درس تو دانشکده خودمون و یک درس تو دانشکده برق... احساس الانم؛ غم، نگرانی، تشویش، کلافگی، دلتنگی و عصبانیت توأمان هست و برای کمی آروم شدن تصمیم گرفتم اون کتاب مزخرف امتحان دوم که هنوز یک فصلش مونده رو بذارم کنار و با گفتن هرچه بادا باد، صفحه بیان رو باز کردم. 

بر خلاف ادعای اول این متن، الان حس می‌کنم خیلی حرفا برای گفتن دارم. اینکه دانشگاه چطور میتونه ذوق و خلاقیت آدم رو کور کنه. اینکه امیرکبیر چطور یک آدم پر از شوق و آرزو رو به یه آدم کلافه تبدیل می‌کنه... ولی باشه برای بعدها فعلا خیلی خسته‌ام

برام دعا کنید:(

 

 

عنوان هم یک تیکه از آهنگ دوش دوش محمدرضا شجریانه که از صبح داره توی مغزم پلی می‌شه و لزوما ربطی به متن نداره

 

 

Fatemeh Asadi
۲۷ دی ۰۰ ، ۰۸:۵۴ موافقین ۲ مخالفین ۰ ۱ نظر

چند وقت پیش دخترخاله‌ام بهم زنگ زد و گفت که پسرها برای یک لیگ رباتیک ثبت نام کردند و آیا من می‌تونم بهشون کمک کنم یا نه. با وجود تمام مشغله‌ای که داشتم کار با این دو تا پسر خلاق بامزه حرف گوش نکن:) برام جذاب به نظر رسید و بلافاصله قبول کردم. 
چند شب پیش اومده بودند پیشم و وقتی داشتن از ایده‌های فضاییشون می‌گفتن بهشون یادآوری کردم قوانین مسابقه میگه ولتاژتون نباید از 24ولت بیشتر باشه و این میزان برای راه انداختن ایده‌های شما کافی نیست. حسابی توی ذوقشون خورد. وقتی داشتند ایده‌هاشون رو بهینه می‌کردند و برآورد می‌کردند که چه میزان ولتاژ نیاز دارند، مجدد وارد شدم تا یک درس دیگه از فیزیک رو بهشون بگم و اون اینه که از انرژی ورودی شما، بخش قابل توجهی به صورت گرما تلف میشه و نمی‌تونید روی همه 24 ولت حساب باز کنید. شروع کردند به چونه زدن که بهشون گفتم بچه‌ها این قانون فیزیکه! هیچ وقت راندمان صد در صد نمیشه! همزمان با ادای این جملات، سیلی محکمی توی گوشم خورد! هیچ وقت راندمان صد در صد نمیشه! ذهنم پر کشید سمت همه تلاش‌ها، همه ورودی‌هایی که میخواستم به همون اندازه ازشون خروجی بگیرم، همه وقتایی که زمان و انرژی که برای یک کاری گذاشته بودم رو با نتیجه مقایسه می‌کردم و هیچ وقت راضی نبودم چون تابع تبدیل این سیستم، یک نمیشد!! 
دلم به حال خودم سوخت! چرا قوانین فیزیک یادم رفته بود؟ چرا انقدر به خودم فشار آوردم ولی هیچ وقت از نتیجه راضی نشدم؟ چیه این کمال گرایی بیخود؟ 
دلم میخواد دست فاطمه‌ای که انقدر بی دلیل به خودش سختی داده رو بگیرم و باهاش همدلی کنم. بگم بیا برای همه این روزایی که گذروندی گریه کن و حالا دنیای واقعی رو بپذیر. دنیایی که توش با همه نقص‌ها و خلل و فرج‌هات قشنگی و کافی:)

Fatemeh Asadi
۳۰ آذر ۰۰ ، ۱۷:۳۶ موافقین ۳ مخالفین ۰ ۰ نظر

دنیا محل تلاقی ما با امام است.

و هرچه غیر او، تکاثر است.

 

شهریور سال نود و هفت، حوالی ایام عرفه و عید قربان مشهد بودیم. روز آخر داشتم یک سری خواسته‌هایی که از نظر خودم محال بود رو با حضرت مرور می‌کردم. یه جا گفتم آقای امام رضا چی میشه من هر ماه بیام پیشتون؟ یک روز هم باشه خوبه ولی هر ماه بیام...

هنوز یک هفته از برگشتمون نگذشته بود که یکی از بچه‌های دانشگاه بهم زنگ زد گفت میای مسئول فرهنگی اردوی مشهد ورودی جدیدها بشی؟ یه نگاه به عکس گنبدطلای روی در کمد دیواری کردم و گفتم معلومه که میام:) و قسمت شد روزهای آخر محرم دوباره مشهد باشم. روز آخر حسابی دلم از اتفاقات اون سفر شکسته بود. به امام گفتم من که خادم خوبی نبودم ولی قرارمون سر جاشه؟ ماه بعد میام؟ اما اون آخرین نفس‌هایی بود که تو هوای مشهدش کشیدم. 

سال نود و هشت حسابی سال شلوغ و پرکاری بود. روزهای قبل از انتخابات مجلس، حس میکردم قلبم از این همه فرورفتن در فضای سیاست سیاه شده، با دوستم قرار گذاشتیم هفته بعد از انتخابات حتما بریم مشهد اما بازی سرنوشت، کرونا رو رو کرد. 

تو این دو سال هم هربار اوضاع پاندمی بهتر شده، تا تصمیم به سفر گرفتم هزار جور اتفاق افتاده...

اما حالا بلیط قطار دستمه و اگر این بار واقعا طلبیده بشم صبح فردا مشهدم. بار دیگر، شهری که دوست می‌داشتم. همین الان هم که انگشتام روی صفحه کلید حرکت میکنه از هیجان یخ کردم و قلبم خودشو محکم به قفسه سینه‌م میکوبه! 

 

پی نوشت: به شرط لیاقت دعاگویتون هستم:)

پی نوشت تر: عنوان، مصرعی از شعر رضا قاسمی است. چون خیلی قشنگه دلم نمیاد شما نخونید:

زائری دور از همه زوّار، فکرش را بکن
گر چه رفتی بارها؛ این بار، فکرش را بکن

دست‌های خالی‌ات را دستِ سلطان داده‌ای
آمدی پشتِ درِ دربار، فکرش را بکن

با مفاتیح‌الجنان «باب‌الرضا» وا می‌شود 
یا سلامی بعد از استغفار، فکرش را بکن

قطره قطره گنبد از چشمانِ خیست می‌چکد
اشکِ شوقِ لحظه‌ی دیدار‌، فکرش را بکن

از طلایش ریخته پای کبوترهای صحن
گنبدِ بالای گندم‌زار، فکرش را بکن

باز دستِ پنجره فولاد، دستی را گرفت
می‌شوی بیمارِ یک بیمار، فکرش را بکن

میهمانِ حضرتی؛ با لقمه‌های حضرتی 
با خودش همسفره‌ای انگار، فکرش را بکن 

می‌پری در آسمانِ هشتمین بیتِ غزل 
بال‌هایت را نکن انکار، فکرش را بکن !

بعدِ رویایی که دستت شد دخیلی بر ضریح
بین آغوشش شدی بیدار، فکرش را بکن !

 

Fatemeh Asadi
۳۰ آذر ۰۰ ، ۱۶:۲۱ موافقین ۳ مخالفین ۰ ۰ نظر

از اونجایی که تو این مدت وقتی گوشیم داشته زنگ میخورده خیلی از اطرافیان متعجب پرسیدن هم‌کله دیگه چیه، فکر کردم ممکنه اینجا هم واضح نباشه و نیازه که توضیح بدم هو هم‌کله ایز:)

خب اینحا کلمات متفاوتی برای تعریف همسر/معشوق دیدم؛ هم‌سفر، هم‌سایه، هم‌راه و ... من از هم‌کله استفاده می‌کنم. ابداعی هم نیست و یه جایی دیدمش:) 
در واقع هم‌کله تنها کسی بود که تونست من تک کله و کله شق رو با خودش همراه کنه و این هم‌فکری و هم‌راهی و هم‌سفری باعث میشه اون به جای همسر، هم‌کله‌م باشه و این خوبه:) 

همین:)

Fatemeh Asadi
۲۸ آذر ۰۰ ، ۰۸:۵۰ موافقین ۵ مخالفین ۰ ۳ نظر