ماهی سیاه کوچولو

در جستجوی خویشتن

ماهی سیاه کوچولو

در جستجوی خویشتن

این کاربر گاهی همان بچه شیر است که می‌ترسد با قدم یازدهم سرش دنگی بخورد به میله قفس. گاهی هم آن ماهی سیاه کوچولو است که بی خیال همه نمی‌شودها می‌رود که دنیا را ببیند و بشناسد.

۲ مطلب در شهریور ۱۴۰۲ ثبت شده است

خسته و کمی بی‌حوصله‌ام. دیشب از ولایت برگشتیم. رفته بودیم تا آب و هوایی عوض کنیم و شاید لختی فراموش کنیم که جامانده‌ایم. هم‌کله کمی بیمار است. داروهایی که مصرف می‌کند سیستم ایمنی‌اش را ضعیف کرده و ساده‌تر از بقیه مریض می‌شود. خانه مانده است تا استراحت کند-این هم از مزایای پروژه‌ای کار کردن است که کمتر به زمان و مکان محدود می‌شوی- من هم که گفتم، خسته و بی‌حوصله‌ام. به ساک سربازی و کوله بزرگم که دیشب کنار در ورودی خانه رها کرده‌ام، نگاه می‌کنم. می‌دانم تا همه چیز را سرجایش برنگردانم، نمی‌توانم سراغ بقیه کارهایم بروم اما حالش را ندارم. به گلدان‌ها نگاهی می‌اندازم؛تشنه‌اند. آن‌ها که گناهی نکرده‌اند که من امروز بیحالم، بلند می‌شوم و سیرابشان می‌کنم. همین کار ساده کمی انگیزه می‌دهدم تا به حالت نشسته برنگردم. دستی بر پیشانی هم‌کله می‌کشم؛ تب ندارد اما بدنش درد می‌کند. بر خودم لعنتی می‌فرستم که هیچ از راز و رمز مادرها موقع بیماری نمی‌دانم. نه بلدم جوشانده‌ای درست کنم نه می‌دانم برای هر بیماری‌ای چه غذایی بهتر است. به موجودی یخچال و حوصله خودم نگاهی می‌کنم و دست به کار می‌شوم. چند تکه مرغ بیرون می‌گذارم و تا کمی یخشان باز شود، پیازها را خلالی می‌کنم و با کمی روغن، تفت می‌دهم. چند گوجه و کدوسبز می‌شورم، پوست کدوها را می‌گیرم و حلقه حلقه خرد می‌کنم. گوجه‌ها را نیز. مرغ‌ها را روی پیازها می‌گذارم و بعد کدوها و گوجه‌ها را مرتب رویش می‌چینم و می‌گذارم مرغ‌ها آرام آرام با آب گوجه و کدو بپزند. غذای ساده و خوش‌عطری است. برمی‌گردم سراغ لپتاپم. پدرجان قرار است زمینی که در شهرستان دارند را بفروشند. قرار است عکس‌های زمین را آگهی کنیم. می‌روم سراغ گوگل ارث تا عکس ماهواره‌ای از قطعه زمین پیدا کنم. برایم جالب است. شروع می‌کنم خانه خودمان و اقوام را پیدا می‌کنم و کمی سرگرم می‌شوم. ناگهان به سرم می‌زند بروم بین الحرمین.طولی نمی‌کشد تا موقعیت کربلا را روی نقشه پیدا می‌کنم و آنقدر زوم می‌کنم تا حرمشان را می‌بینم. اشک‌هایم بدون اجازه سرازیر می‌شوند. تلخندی می‌زنم؛ عیبی ندارد، بگذار سهم ما بعد از چهار سال همین زیارت ماهواره‌ای باشد.

به سمت آشپزخانه می‌روم. همزمان با صدای بنی فاطمه که در ذهنم می‌خواند: "برمی‌گردم حرم، به عباس قسم"، برنج را پیمانه می‌کنم و می‌شورم و ادویه غذای ساده‌ام را تنظیم می‌کنم. به سمت ورودی خانه می‌روم و ساک سربازی را باز می‌کنم و لباس‌های کثیف را برمی‌دارم. مشابه این چند هفته اخیر بیشتر لباس‌ها مشکی است. مایع مشکین شوی و مایع نرم کننده را بیرون می‌گذارم. برمی‌گردم و چشم می‌اندازم به کتیبه روی دیوار و زیرلب می‌گویم: صلی الله علیک یااباعبدالله  

 

Fatemeh Asadi
۱۲ شهریور ۰۲ ، ۱۴:۲۸ موافقین ۳ مخالفین ۰ ۱ نظر

هانیه بوی دارچین می‌دهد. شاید از این جمله به نظر برسد او ارادت ویژه‌ای به دارچین دارد و مثلا همیشه یک تکه چوب دارچین در قوری چای سیاه گیلان-که از قضا زادگاهش هم هست- می‌اندازد یا مثلا با سیب و دارچین کلوچه‌های بدشکل خوشمزه‌ای می‌پزد که عطر آن کل ساختمان پنج طبقه‌شان را پر می‌کند. بله؛ اتفاقا هانیه همه این کارها را می‌کند اما این دلیل نمی‌شود که او بوی دارچین بدهد، اتفاقا عطر شیرینی که همیشه به خودش می‌زند اصلا یادآور بوی دارچین نیست.

هانیه عاشق رنگ‌هاست. با رنگ‌ها زندگی می‌کند و برای آن‌ها به انتخاب خودش اسم می‌گذارد. طیف علایق گسترده‌ای دارد اما در روز تولدش به او یک جعبه آبرنگ 12تایی بدهید تا متوجه علاقه‌اش به رنگ‌ها بشوید. روزهای دبیرستان که کنارهم روی یک نیمکت می‌نشستیم، همان روزها که من اگر قصد می‌کردم جزوه‌ای بنویسم همه را با خودکار آبی کنکو می‌نوشتم، در جامدادی او تعداد قابل توجهی خودکار و روان نویس رنگی بود که همه را به قاعده استفاده می‌کرد و برای هر رنگ اسم می‌گذاشت؛ در حاشیه کتاب برای نوشتن نکات اضافه از روان نویس نارنجی پررنگی استفاده می‌کرد که نامش شادی بود. درس جدید استاد را با رنگ آبی فیروزه‌ای منحصر به فردی می‌نوشت که سپهر صدایش می‌کرد. سبز سدری تیره را با محبت لجن می‌نامید و یک قهوه‌ای خاص کم استفاده داشت که نامش دارچین بود.

هانیه به عدد روزهایی که کنار هم بزرگ شدیم رنگ و بو دارد. بعضی روزها بوی تند و رنگ پررنگ دارد و بعضی روزها هم عطرش ملایم‌تر است و هم رنگش، گاهی هم کم رنگ می‌شود و کم بو اما در این لحظه برایم بیشتر از همه بوی دارچین می‌دهد. شاید به این دلیل که قبل از نوشتن این متن به خاطره‌ای فکر کردم که در یک روز سرد بارانی پاییز، پای پیاده تا کافه لمیز رفتیم و لته خوریم با شیرینی دارچینی:)

 

پی‌نوشت: سلام و ارادت:)

صبح امروز وقتی به عادت چند ماه اخیر، داشتم پیش از شروع برنامه روزانه، آنچه در سرم می‌گذشت را در دفتر آبی قدیمی‌ام می‌نوشتم، دلم بهانه اینجا را گرفت. از صبح تا حالا کلمات در ذهنم رژه می‌رفتند ولی نمی‌دانستم بعد از چند ماه بی‌توجهی به پوشه blogging در گوشه سمت چپ بوک‌مارک بارِ مرورگرم، چه بگویم و چطور شروع کنم. فلذا راحت‌ترین راه را انتخاب کردم:) متن بالا دو سال پیش به عنوان تمرین یک دوره نویسندگی نوشته شده و خودم خیلی دوستش دارم^_^ هانیه رفیق بسیار عزیزم است که سابقه دوستی‌مان به حدود ده الی یازده سال پیش برمی‌گردد و آنچه خواندید در ستایش او نگاشته شده است.

خلاصه که ما هستیم خداروشکر:) 

به امید اینکه یادداشت بعدی به چند ماه بعد موکول نشود...

Fatemeh Asadi
۰۷ شهریور ۰۲ ، ۱۵:۰۷ موافقین ۲ مخالفین ۰ ۰ نظر