دنیا محل تلاقی ما با امام است.
و هرچه غیر او، تکاثر است.
شهریور سال نود و هفت، حوالی ایام عرفه و عید قربان مشهد بودیم. روز آخر داشتم یک سری خواستههایی که از نظر خودم محال بود رو با حضرت مرور میکردم. یه جا گفتم آقای امام رضا چی میشه من هر ماه بیام پیشتون؟ یک روز هم باشه خوبه ولی هر ماه بیام...
هنوز یک هفته از برگشتمون نگذشته بود که یکی از بچههای دانشگاه بهم زنگ زد گفت میای مسئول فرهنگی اردوی مشهد ورودی جدیدها بشی؟ یه نگاه به عکس گنبدطلای روی در کمد دیواری کردم و گفتم معلومه که میام:) و قسمت شد روزهای آخر محرم دوباره مشهد باشم. روز آخر حسابی دلم از اتفاقات اون سفر شکسته بود. به امام گفتم من که خادم خوبی نبودم ولی قرارمون سر جاشه؟ ماه بعد میام؟ اما اون آخرین نفسهایی بود که تو هوای مشهدش کشیدم.
سال نود و هشت حسابی سال شلوغ و پرکاری بود. روزهای قبل از انتخابات مجلس، حس میکردم قلبم از این همه فرورفتن در فضای سیاست سیاه شده، با دوستم قرار گذاشتیم هفته بعد از انتخابات حتما بریم مشهد اما بازی سرنوشت، کرونا رو رو کرد.
تو این دو سال هم هربار اوضاع پاندمی بهتر شده، تا تصمیم به سفر گرفتم هزار جور اتفاق افتاده...
اما حالا بلیط قطار دستمه و اگر این بار واقعا طلبیده بشم صبح فردا مشهدم. بار دیگر، شهری که دوست میداشتم. همین الان هم که انگشتام روی صفحه کلید حرکت میکنه از هیجان یخ کردم و قلبم خودشو محکم به قفسه سینهم میکوبه!
پی نوشت: به شرط لیاقت دعاگویتون هستم:)
پی نوشت تر: عنوان، مصرعی از شعر رضا قاسمی است. چون خیلی قشنگه دلم نمیاد شما نخونید:
زائری دور از همه زوّار، فکرش را بکن
گر چه رفتی بارها؛ این بار، فکرش را بکن
دستهای خالیات را دستِ سلطان دادهای
آمدی پشتِ درِ دربار، فکرش را بکن
با مفاتیحالجنان «بابالرضا» وا میشود
یا سلامی بعد از استغفار، فکرش را بکن
قطره قطره گنبد از چشمانِ خیست میچکد
اشکِ شوقِ لحظهی دیدار، فکرش را بکن
از طلایش ریخته پای کبوترهای صحن
گنبدِ بالای گندمزار، فکرش را بکن
باز دستِ پنجره فولاد، دستی را گرفت
میشوی بیمارِ یک بیمار، فکرش را بکن
میهمانِ حضرتی؛ با لقمههای حضرتی
با خودش همسفرهای انگار، فکرش را بکن
میپری در آسمانِ هشتمین بیتِ غزل
بالهایت را نکن انکار، فکرش را بکن !
بعدِ رویایی که دستت شد دخیلی بر ضریح
بین آغوشش شدی بیدار، فکرش را بکن !