ماهی سیاه کوچولو

در جستجوی خویشتن

ماهی سیاه کوچولو

در جستجوی خویشتن

این کاربر گاهی همان بچه شیر است که می‌ترسد با قدم یازدهم سرش دنگی بخورد به میله قفس. گاهی هم آن ماهی سیاه کوچولو است که بی خیال همه نمی‌شودها می‌رود که دنیا را ببیند و بشناسد.

۲ مطلب در دی ۱۴۰۰ ثبت شده است

دیروز صبح ساعت سه از خواب بیدار شدم. مسواک زدم تا خوابم بپره و شروع کردم به درس خوندن. تا شب فقط دو تا چرت چهل و پنج دقیقه‌ای، یکی قبل از اذان ظهر و یکی قبل از اذان مغرب زدم و بقیه‌ش در حال درس خوندن... از نشستن پشت میز خسته شدم و بساطمو روی زمین پهن کردم. بیرون اتاق هم زندگی عادی در جریان بود. تا حدود دو شب مشغول درس خوندن بودم بعد به خودم اومدم دیدم هی مثل معتادا سرم تو کتاب فرو میره و عملا نه خوابم نه بیدار... گفتم بذار یه کم بخوابم. همونجا کنار بساط درس خوندن دراز کشیدم و یه پتو انداختم روم. نتیجه شد اینکه تا خود صبح هی بیدار بشم چند تا مدار تحلیل کنم و دوباره چرت بزنم و با این اوضاع نه درست حسابی خوابیدم نه درست حسابی درس خوندم. حالا همه اینا رو گفتم که تعریف کنم تو این چرت‌های نصفه نیمه چه خوابایی دیدم:)) 

خیلی مسخره و عجیب و البته تیکه تیکه بود. اول خواب دیدم من و پریسا دوستم داریم با معلم کلاس پنجم من شوخی می‌کنیم و سوار ماشینش که از قضا تویوتا کمری هم هست شدیم و داریم ماشین رو می‌کوبیم به در و دیوار. خود خانم کاشانی هم تو خیابون وایساده و داره به این صحنه غش غش میخنده:/ بعد من رفتم پیش داداشم و براش تعریف کردم که خواب دیدم سوار ماشین معلم ابتداییم شدم. یعنی تو خواب میدونستم اون صحنه قبلی خواب بوده و یهو پسرعموم وارد شد و گفت کارت خیلی بد بوده من ازت شکایت می‌کنم:| 

صحنه بعدی من و خانم نیکی کریمی:| رفتیم خونه قدیمی پدربزرگ پدری و می‌خواستیم نماز بخونیم. جانماز پهن کردیم و خواستیم شروع کنیم که خاله‌م که خودش داشت نماز می‌خوند هی می‌گفت نه قبله به سمت راسته و من و نیکی کریمی هی می‌خندیدیم که خاله وسط نماز داره حرف می‌زنه:/ بعد اون طرف سالن، امین حیایی وایساده بود و داشت نخ دندون می‌کشید و ما براش تعریف کردیم که خاله وسط نماز حرف می‌زنه که ایشون اصلا نخندید:/ بعد من رفتم طبقه پایین تا به عموم کمک کنم تو نقشه اوگاندا رو پیدا کنه و رضا یزدانی هم اونجا بود و داشت منو راهنمایی می‌کرد و هم‌کله ناراحت بود که این چرا حرف می‌زنه من از صداش بدم میاد:)) 

دیگه همینا یادم مونده الانم نمیدونم چرا اینو اینجا نوشتم خودم قبل امتحان خوابمو مرور کردم خیلی خندیدم:) تنها بخشش که کمی منطقی بود اوگاندا بود چون دیروز به مامانم می‌گفتم می‌خوام تعطیلات برم اوگاندا و ایشان اذعان داشت که من قطعا نمی‌دونم اوگاندا کجاست و البته حق هم داشت. نمی‌دونم:))

 

عنوان هم بخشی از شعر فاخر استاد عمو پورنگ:)

Fatemeh Asadi
۲۷ دی ۰۰ ، ۲۲:۲۰ موافقین ۳ مخالفین ۰ ۰ نظر

خب این کاربر واقعا حرف خاصی برای گفتن نداره آمـــا تو این نیم ساعت قبل امتحان هیچ کار دیگه‌ای نمیتونه بکنه فلذا این صفحه رو باز کرده و هیچ تصمیمی هم برای ادامه کلمات نداره و دستاش خودکار دارن روی صفحه کلید حرکت می‌کنن... 

امروز دو تا امتحان مهم دارم که تقریبا از هردو ناامیدم. دو تا استاد چقر بداخم غیرقابل مذاکره... یک درس تو دانشکده خودمون و یک درس تو دانشکده برق... احساس الانم؛ غم، نگرانی، تشویش، کلافگی، دلتنگی و عصبانیت توأمان هست و برای کمی آروم شدن تصمیم گرفتم اون کتاب مزخرف امتحان دوم که هنوز یک فصلش مونده رو بذارم کنار و با گفتن هرچه بادا باد، صفحه بیان رو باز کردم. 

بر خلاف ادعای اول این متن، الان حس می‌کنم خیلی حرفا برای گفتن دارم. اینکه دانشگاه چطور میتونه ذوق و خلاقیت آدم رو کور کنه. اینکه امیرکبیر چطور یک آدم پر از شوق و آرزو رو به یه آدم کلافه تبدیل می‌کنه... ولی باشه برای بعدها فعلا خیلی خسته‌ام

برام دعا کنید:(

 

 

عنوان هم یک تیکه از آهنگ دوش دوش محمدرضا شجریانه که از صبح داره توی مغزم پلی می‌شه و لزوما ربطی به متن نداره

 

 

Fatemeh Asadi
۲۷ دی ۰۰ ، ۰۸:۵۴ موافقین ۲ مخالفین ۰ ۱ نظر