ماهی سیاه کوچولو

در جستجوی خویشتن

ماهی سیاه کوچولو

در جستجوی خویشتن

این کاربر گاهی همان بچه شیر است که می‌ترسد با قدم یازدهم سرش دنگی بخورد به میله قفس. گاهی هم آن ماهی سیاه کوچولو است که بی خیال همه نمی‌شودها می‌رود که دنیا را ببیند و بشناسد.

از دست هرکسی که نباید سبو گرفت...

چهارشنبه, ۲۰ دی ۱۴۰۲، ۱۰:۱۴ ق.ظ

وسایلمان گوشه سالن روی هم چیده شده. حالا که انقدر نزدیک شده‌ایم بی‌طاقت شده‌ام. هنوز باورم نشده هوای این شهر را به سینه می‌کشم. می‌گویند صبر کنید جاگیر شوید و بعد همه باهم می‌رویم. این هم از دلایلی است که سفر با کاروان را دوست ندارم. دست و پایم بسته می‌شود. چاره‌ای نیست. باید صبر کنیم. به طبقه سوم می‌رویم. تا نهارمان را بخوریم، اتاق‌هایمان هم آماده شده. وسایلمان را برمی‌داریم و به اتاقی در راهروی راست طبقه اول هدایت می‌شویم. اتاق چنگی به دل نمی‌زند اما ما برای اتاق نیامده‌ایم. مهم آب و هوا و خاک این شهر است. کمی دراز می‌کشیم. هم‌کله می‌گوید بهتر است آماده شویم. می‌گویم انگار هنوز آمادگی ندارم. در دل می‌ترسم نکند خستگی راه نگذارد اشک بریزم که اشک نشانه اذن است. می‌گوید اگر بخواهی صبر می‌کنیم. اما نه، اشتیاقم بر ترس‌هایم غلبه می‌کند.  با بقیه گروه از لابی هتل راه می‌افتیم. به کوچه و خیابان‌ها نگاه می‌کنم. حواسم همه جا هست و هیچ جا نیست. وارد شارع العلقمی که می‌شویم سر بالا می‌گیرم. آن رو به رو، زیر یک گنبد طلایی با پرچم قرمز، نوشته‌اند: السلام علیک یا ساقی عطاشی کربلا

باورکردنی نیست. آرزویم بعد از چهار سال دوری از عکس‌ها بیرون آمده و روبه‌رویم ایستاده؛ باشکوه و رویایی!

شوری اشک که به لبانم می‌رسد می‌فهمم ترس‌هایم تماما بیهوده بوده...

 

پی نوشت: نوشته شده در روز شنبه 9/دی/1402 به شرط لیاقت، نائب الزیاره و دعاگوی دوستان وبلاگی بودم.

پی نوشت2: عنوان متن، مصرعی است از شعر علی اکبر لطیفیان با عنوان علمدار. در ادامه متن کاملش رو می‌ذارم. خوندنش خالی از لطف نیست.

 

تا می‌شود ز چشمه توحید جو گرفت

از دست هرکسی که نباید سبو گرفت

 

تو آبی و به آب تو را احتیاج نیست

پس این فرات بود که با تو وضو گرفت

 

کوچک نشد مقام تو، نه تازه کربلا

با آبروی ریخته‌ات آبرو گرفت

 

شرم زیاد تو همه را سمت تو کشید

این آفتاب بود که با ماه خو گرفت

 

دیگر برای اهل بهشت آرزو شدی

وقتی عمود از سر تو آرزو گرفت

 

خیلی گران تمام شد این آب خواستن

یک مشک از قبیله ما یک عمو گرفت

 

از آن به بعد بود صداها ضعیف شد

از آن به بعد بود که راه گلو گرفت

 

زینب شده شکسته غرورش، شنیده‌ای؟

دست کسی به کنج النگوی او گرفت

 

در کوفه بیشتر به قَدَت احتیاج داشت

با آستین پاره که نمی‌شد که رو گرفت

۰۲/۱۰/۲۰ موافقین ۴ مخالفین ۰
Fatemeh Asadi

نظرات  (۲)

۲۵ دی ۰۲ ، ۱۹:۲۶ هانیه معینیان

سلام 

چه خلاقیت شیرینی دارید در اسم گذاشتن ها و نوشتن البته.

زیارت قبول 

تولدتون هم مبارک 

 

من عاشق هم‌کله شدم :))))

پاسخ:
سلام و نور:)
باید اعتراف کنم که با یک قیافه اخمو و عصبانی از وضعیت اینترنت، کارمو گذاشتم کنار و گفتم بذار چند دقیقه بیام ببینم وبلاگ چه خبر، که پیامتونو دیدم و حقیقتا حالم خوش شد:)
ممنونم لطف دارید و خوشحالم که منو می‌خونید^_^
۲۷ دی ۰۲ ، ۱۸:۵۹ هانیه معینیان

سلام به روی ماه اخموت :)

اختیار دارید البته 

خوبی از خودتونه :)

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی