پرسه در خیال: دنیاهای موازی
من آدم خیالبافی هستم. وقتی لباسهایمان را اتو میزنم، پیازها را به دقت خرد میکنم، خانه کوچکمان را جارو میزنم، بعد از نماز صبح که خوابآلود پای سجاده مینشینم و به مهر خیره میشوم، وقتی خسته از کار و درس به خانه برمیگردم و روی زمین دراز میکشم و سقف را نگاه میکنم، وقتی کف شامپو را از روی موهایم میشویم پرنده خیالم پر میزند به افقهای دور و برایم قصه میگوید. قصههایی که بیشتر دوست دارم، ماجراهایی است از دنیاهای موازی که در همه آنها من قهرمان اصلی هستم. نه که نسخه کنونی و آنچه را هستم دوست نداشته باشم، بلکه به قصهها پناه میبرم تا با غصهی این واقعیت که تنها یکبار زندگی میکنم و نمیتوانم بینهایت احتمالی را که میتوانست وجود داشته باشد زندگی کنم، کنار بیایم. روایتی که میخوانید، روایت من و حاج عبدالامیر است در یکی از این دنیاهای موازی.
حاج عبدالامیر-پدرِ مادرم- به گواه دوستان، دختران، نوهها، جزوهها و کتابخانه مفصلی که وصیت کرده بود بعد از مرگش به حوزه علمیه اهدا شود، مردی فاضل، اندیشمند، مقید، دقیق و منظم، مهریان و شوخ طبع بود. در این دنبای موازی، او درست دو ماه بعد از عقدکنان مادرم از دنیا نرفته است و هنوز زنده است و من به عنوان یکی از کوچکترین نوهها که هنوز درگیر زندگی متاهلی و بچهداری نشده است، با او زیاد وقت میگذرانم. رابطهمان چیزی است شبیه رابطه دینا و پدربزرگش در سریال صاحبدلان. من در راه دانشگاه، از کتابفروشیهای میدان انقلاب، کتابهای درخواستیاش را تهیه میکنم، سوالاتم از تفسیر و شان نزول آیات را از او میپرسم. لباسهایش را اتو میزنم و او که به شدت روی این نکات حساس است، به من غر میزند که خرس گنده شدهام اما هنوز بلد نیستم خط اتوی شلوار را جوری دربیاورم که بشود با آن هندوانه قاچ زد. قرنطینه کرونا که از راه میرسد، دفتر و دستک و لوازم شخصیام را برمیدارم و به خانهاش میروم تا تنها نباشد و کمک حالش باشم در امور منزل و خودم هم گوشهای از آن خانه باصفای قدیمی به کلاسهای مجازی و درسهایم برسم. در آشپزخانهاش، بساط کتابخوانیام را پهن میکنم و همزمان برنج را آبکش میکنم و برایش چای میبرم و خبر میدهم که فلان حاج خانوم زنگ زده و خواسته که برای ازدواج پسرش استخاره بگیرید. همزمان که قرآن باز میکند به من میگوید که من تا کی قرار است خواستگارهایم را به دلایل واهی رد کنم. من هم میخندم و میگویم منتظر مردی به خوشگلی و خوشتیپی شما هستم که متاسفانه پیدا نمیشود. او هم که خندهاش گرفته ولی نمیخواهد پررو شوم، لبخندش را پنهان میکند و زیرلب بیحیایی میگوید و بعد هم جواب استخاره حاج خانوم فلانی را میگوید تا بهشان منتقل کنم. زندگی در کنار او، من را بیش از پیش با جزئیات اخلاقی و حساسیتهایش آشنا کرده است. میدانم چایش را در میان روز، پررنگ و در استکان کمرباریک کوچک دوست دارد. میدانم وقتی دوستهایش به ملاقاتش میآیند من در اتاق خودم میمانم و برای پذیرایی هم میوه و چای را دم در اتاقش میبرم و او خود از مهمانانش پذیرایی میکند. میدانم ظرف میوه را نباید زیاد پر کنم چون دوست ندارد در بین راه میوهای بیفتد و به برکت خدا بیاحترامی شود. او بین مشغلههایش سخت پیگیر امور من هم هست. از من در مورد درسها و اساتید و امتحاناتم سوال میپرسد و تاکید میکند تا زمانی حق دارم پیش او بمانم که رسیدگی به کارهای خانه و پاسخ دادن به تلفنهایش، مانع درس خواندنم نشود. همچنین تاکید دارد به اینکه باید در اوقات فراغتم به هنری اشتغال داشته باشم و من هم تمرینات نستعلیقم را نشانش میدهم و او با اینکه خطاط نیست اما به دقت نگاه میکند و ایرادهایم را پیدا میکند و با مرحبا گفتنش دلم را گرم میکند. صبحها بعد از نمازصبح آرام کنار در اتاقش میروم و به او که با دشداشه سفید عربی و عرقچینی بر سر و تسبیح دانه درشت عقیق، رو به قبله نشسته و با نوایی حزین و آرام قرآن میخواند،نگاه میکنم. گاهی باهم به زیارت شاه عبدالعظیم میرویم و بعد هم در بازار چرخی میزنیم و من سربهسرش میگذارم که او باید مراقب باشد با این کت و شلوار خوشدوخت قهوهای و ظاهر مرتب، دل پیرزنهای مجرد را نبرد و او هم مرا چپ چپ نگاه میکند و غر میزند خوب نیست دختر انقدر بخندد و ورجه وورجه کند و همین کارها را کردهام که تا الان مجرد ماندهام. کل کل میانمان تمامی ندارد. بعد هم به کبابی یکی از دوستانش میرویم و روی تخت مینشینیم و موقع غذاخوردن او به غذای جلوی من ناخنک میزند و من هم میخندم که حاجآقا غذایی که قاشق من به آن خورده تبرک است. راحت باشید و نوش جان کنید. پاری وقتها پشت فرمان مینشینم تا باهم هم به قصد زیارت هم به قصد رفع دلتنگی برای همسر مرحومش، به قم برویم. او کمربندش را میبندد و میگوید ترجیح میداد اسما یا محمدرضا پشت فرمان باشند و من هم میگویم که من آش کشک خالهاش هستم و چارهای جز تحمل من ندارد. شاید هم روزی با همکله دیدار میکرد و او را تایید میکرد. شاید هم خودش ما را روز عقدمان دست به دست میکرد. شاید روزی فرزندمان را در آغوش میگرفت و در گوشش اذان میگفت و کامش را با تربت اباعبدالله تبرک میکرد و بعد هم اسمش را در قرآنی که روز عقدمان بهمان هدیه کرده مینوشت. احتمالا روزی هم میرسید که عزادار نبودنش شوم و بهترین پدربزرگی را که میتوانستم داشته باشم، به تن سرد خاک میسپردم.
این روایت میتواند تا صبح ادامه داشته باشد. میتوانم کتابی بنویسم به اندازه همه عمر بیست و پنج سالهام از پدربزرگی که میتوانست در همه لحظات دورهمیها، عیدها و تولدها و ازدواجها حضور داشته باشد اما نداشت. یک دنیای موازی که من هیچ وقت بخت این را نداشتم که زیستن در آن را تجربه کنم. در واقعیتی که من زیستم، خاطره مشترک که هیچ من حتی عکس مشترک هم با او ندارم. هروقت به قم و به زیارت مزارش در مقبره شیخان میرویم، دست روی سنگ قبرش میگذارم و میگویم سلام جِدّو*! من فاطمهام، اولین فرزندِ آخرین فرزندت. گاهی با خودم فکر میکنم که حتی اگر او زنده بود، شاید هیچ کدام اینها واقعی نمیشد. شاید من جوانی میبودم که هرازگاهی از روی اجبار به دیدن پدربزرگش میرود و نمیداند چه گوهر نایابی در نزدیکی اوست. احتمال اسمش مشخص است؛ هیچ قطعیتی در آن راه ندارد. اما من دوست دارم از بین همه احتمالانی که میتوانست جود داشته باشد، آنچه را نوشتم باور کنم.
* مرحوم به همه دخترانش در روز عقدشان، قرآن و مفاتیح هدیه میداد و بعد هم که هر کدام از آنها بچهدار میشدند، در حاشیه آن کتاب، مینوشت که در تاریخ فلان(شمسی و قمری)، فلانی فرزند دخترم فلانی و دامادم فلانی به دنیا آمد و بعد هم دعایی در حق آن فرزند مینوشت. قرآن و مفاتیح مادر من خالیست چون من و برادرم بعد از فوت او به دنیا آمدیم.
** ما عرب زبانها به پدربزرگمان میگوییم جِدّو!
--------------------------------------------------------------------------------------
من تا به حال متنی طولانی منتشر نکرده بودم. ممنون میشوم اگر اینجا آمدید بگویید حوصله کردید آن را بخوانید یا نه؟ و اینکه به نظرتان بهتر است کل متن در صفحه نمایش داده شود یا از ادامه مطلب استفاده کنم؟
اگر تا اینجا آمدید، شادی روح همه اسیران خاک و همچنین پدربزرگ ندیده من، فاتحه یا صلواتی هدیه کنید.
زیادی قشنگ بود .....
چقدر خوب می نویسی :))
خوش به حال حاج عبدالامیر......
+ و من سربهسرش میگذارم که او باید مراقب باشد با این کت و شلوار خوشدوخت قهوهای و ظاهر مرتب، دل پیرزنهای مجرد را نبرد و او هم مرا چپ چپ نگاه میکند و غر میزند خوب نیست دختر انقدر بخندد و ورجه وورجه کند و همین کارها را کردهام که تا الان مجرد ماندهام...
++ حیف تو نیست که نمی نویسی؟