بسم الله
آدمی خوب است وطن داشته باشد؛ یک خانه امن پدری. جایی که از ملال روزگار و از شتاب زندگی شهری، بتواند به آغوشش پناه ببرد. جایی که حس خوب گرمای دامان مادر را داشته باشد. من اما بیوطنم. پدر و مادرم هر دو در کاظمین به دنیا آمدهاند. داستان از این قرار است که سالیان سال پیش، اجداد حاج عبدالامیر(پدرِ مادرم) به عشق اهل بیت و به دنبال مرجعیت شیعه، نصف جهان را ترک کردند و در جوار امیرالمونین رحل اقامت گزیدند. همین قصه برای اجداد حاج ابوسَعَد(پدرِ پدرم) هم تکرار شد اما از مبدأیی متفاوت؛ از شوشتر. این دو خانواده سالها مقیم نجف بودند و بعدها باهم وصلت کردند و خویشاوندی دورادوری میانشان برقرار شد. ابن همسایگی ادامه داشت تا اواخر دهه چهل و ابتدای دهه پنجاه شمسی وقتی که با روی کار آمدن حسن البکر، دستور داده شد که همه ایرانیان مقیم عراق از این کشور رانده شوند و این مقطع، شروع قصههای تراژدیکی است که تمام معاودین(بازگشتگان(؟)) به نحوی آن را تجربه کردهاند. حالا ایران میزبان خانوادههایی بود که از قضا مهمان نبودند اما سالها خو گرفتن با فرهنگ و زبان عربی، آنها را با ایران غریبه کرده بود. پدر و مادر من در جریان این اتفاق هردو بسیار کوچک بودند و تقریبا تمام عمرشان در ایران زندگی کردهاند. مادرم اصالتا یک زن اصفهانی است که نام هیچ خیابانی در آن را نمیداند و به جز مسافرتهای تفریحی کوتاه هیچ خاطرهای از این شهر ندارد. باز پدرم وضع بهتری دارد. حداقل شش هفت سال از عمرش را در اهواز -جایی نزدیک محل تولد اجدادش- سپری کرده است. ما تقریبا تمام عمرمان در تهران زندگی کردهایم اما تهرانی نیستیم. وقتی کسی بپرسد اصالتمان به کدام شهر برمیگردد، نمیدانیم باید بگوییم نجف؟ کاظمین؟شوشتر؟اهواز؟ اصفهان؟
ما بیوطنها خیلی طفلکی هستیم؛ از اینجا مانده و از اینجا راندهایم. در ایام تعطیلات، وقتی اکثریت به شهرشان میروند و دیداری با اقوام تازه میکنند ما مثل یک پرنده رها، آزادیم تا هرجا که دلمان میخواهد سفر کنیم اما دلمان هم به جایی قرص نیست که حداقل با خود بگوییم:«شد شد، نشد جمع میکنم برمیگردم ولایت». ما هیچ وقت نمیتوانیم بگوییم:«بفرمایید. ناقابل است سوغات شهرمان است.» یا مثلا: «بفرمایید. میوه باغ پدری است. نوشجان کنید.» هیچ وقت کسی جایی دلتنگ ما نیست. ما همه جا نمازمان شکسته است:)
خوبی بیوطنی اما این است که میتوانی هرجا را دوست داشتی، وطن اختیار کنی و انتخاب کنی جایی باشد که دلت قرار بگیرد. من اکنون چند وطن دارم. وقتی دلم از آلودگی تهران بگیرد، میروم مازندران-وطن همکله- و از پرتقالهای باغ پدرجون سیراب میشوم. فیروزکوه و گدوک و ورسک و شیرگاه و... برایم تنها چند اسم نیستند؛ خاطراتی از سفرهای جادهایمان به ولایت شوهر است:) وقتی سرم پر از صداست و نمیدانم چه کنم، سوار مترو و اتوبوس میشوم و خودم را میرسانم به شهرری و مزار سیدالکریم؛ جایی که بیست سال در جوارش زیستهام و میدانم همیشه آغوششان به رویم باز است. وقتی هم جیبم اجازه بدهد و بطلبندم، کیلومترها سفر میکنم و خودم را به هیاهوی شارعالرسول و شارعالصادق میرسانم و با خیره شدن به گنبد مطلای بدون پرچم یک آقای بزرگواری، دلم گرم میشود و میگویم تا نجف هست ما را به وطن چه کار که «حرم توست خانه پدری».
پی نوشت: غرق مطالعه و کار بودم که همه جا خاموش و اتصالم به اینترنت قطع شد. آقای میز بغلی گفت: اوه مثل اینکه خاموشی شروع شده! بخشی از دو ساعت بدون اینترنت به بازی با کلمات این متن گذشت.
پی نوشت2: عنوان متن برگرفته از عنوان کتاب بیوتن رضا امیرخانی است. آخرین جمله متن هم که تضمینی است به شعر معروف «خانه پدری» حمیدرضا برقعی.