ماهی سیاه کوچولو

در جستجوی خویشتن

ماهی سیاه کوچولو

در جستجوی خویشتن

این کاربر گاهی همان بچه شیر است که می‌ترسد با قدم یازدهم سرش دنگی بخورد به میله قفس. گاهی هم آن ماهی سیاه کوچولو است که بی خیال همه نمی‌شودها می‌رود که دنیا را ببیند و بشناسد.

بسم الله

    آدمی خوب است وطن داشته باشد؛ یک خانه امن پدری. جایی که از ملال روزگار و از شتاب زندگی شهری، بتواند به آغوشش پناه ببرد. جایی که حس خوب گرمای دامان مادر را داشته باشد. من اما بی‌وطنم. پدر و مادرم هر دو در کاظمین به دنیا آمده‌اند. داستان از این قرار است که سالیان سال پیش، اجداد حاج عبدالامیر(پدرِ مادرم) به عشق اهل بیت و به دنبال مرجعیت شیعه، نصف جهان را ترک کردند و در جوار امیرالمونین رحل اقامت گزیدند. همین قصه برای اجداد حاج ابوسَعَد(پدرِ پدرم) هم تکرار شد اما از مبدأیی متفاوت؛ از شوشتر. این دو خانواده سال‌ها مقیم نجف بودند و بعدها باهم وصلت کردند و خویشاوندی دورادوری میانشان برقرار شد. ابن همسایگی ادامه داشت تا اواخر دهه چهل و ابتدای دهه پنجاه شمسی وقتی که با روی کار آمدن حسن البکر، دستور داده شد که همه ایرانیان مقیم عراق از این کشور رانده شوند و این مقطع، شروع قصه‌های تراژدیکی است که تمام معاودین(بازگشتگان(؟)) به نحوی آن را تجربه کرده‌اند. حالا ایران میزبان خانواده‌هایی بود که از قضا مهمان نبودند اما سال‌ها خو گرفتن با فرهنگ و زبان عربی، آن‌ها را با ایران غریبه کرده بود.  پدر و مادر من در جریان این اتفاق هردو بسیار کوچک بودند و تقریبا تمام عمرشان در ایران زندگی کرده‌اند. مادرم اصالتا یک زن اصفهانی است که نام هیچ خیابانی در آن را نمی‌داند و به جز مسافرت‌های تفریحی کوتاه هیچ خاطره‌ای از این شهر ندارد. باز پدرم وضع بهتری دارد. حداقل شش هفت سال از عمرش را در اهواز -جایی نزدیک محل تولد اجدادش- سپری کرده است. ما تقریبا تمام عمرمان در تهران زندگی کرده‌ایم اما تهرانی نیستیم. وقتی کسی بپرسد اصالتمان به کدام شهر برمی‌گردد، نمی‌دانیم باید بگوییم نجف؟ کاظمین؟شوشتر؟اهواز؟ اصفهان؟

    ما بی‌وطن‌ها خیلی طفلکی هستیم؛ از اینجا مانده و از اینجا رانده‌ایم. در ایام تعطیلات، وقتی اکثریت به شهرشان می‌روند و دیداری با اقوام تازه می‌کنند ما مثل یک پرنده رها، آزادیم تا هرجا که دلمان می‌خواهد سفر کنیم اما دلمان هم به جایی قرص نیست که حداقل با خود بگوییم:«شد شد، نشد جمع می‌کنم برمی‌گردم ولایت». ما هیچ وقت نمی‌توانیم بگوییم:«بفرمایید. ناقابل است سوغات شهرمان است.» یا مثلا: «بفرمایید. میوه باغ پدری است. نوش‌جان کنید.» هیچ وقت کسی جایی دلتنگ ما نیست. ما همه جا نمازمان شکسته است:)

    خوبی بی‌وطنی اما این است که می‌توانی هرجا را دوست داشتی، وطن اختیار کنی و انتخاب کنی جایی باشد که دلت قرار بگیرد. من اکنون چند وطن دارم. وقتی دلم از آلودگی تهران بگیرد، می‌روم مازندران-وطن هم‌کله- و از پرتقال‌های باغ پدرجون سیراب می‌شوم. فیروزکوه و گدوک و ورسک و شیرگاه و... برایم تنها چند اسم نیستند؛ خاطراتی از سفرهای جاده‌ایمان به ولایت شوهر است:) وقتی سرم پر از صداست و نمی‌دانم چه کنم، سوار مترو و اتوبوس می‌شوم و خودم را می‌رسانم به شهرری و مزار سیدالکریم؛ جایی که بیست سال در جوارش زیسته‌ام و می‌دانم همیشه آغوششان به رویم باز است. وقتی هم جیبم اجازه بدهد و بطلبندم، کیلومترها سفر می‌کنم و خودم را به هیاهوی شارع‌الرسول و شارع‌الصادق می‌رسانم و با خیره شدن به گنبد مطلای بدون پرچم یک آقای بزرگواری، دلم گرم می‌شود و می‌گویم تا نجف هست ما را به وطن چه کار که «حرم توست خانه پدری».

 

    پی نوشت: غرق مطالعه و کار بودم که همه جا خاموش و اتصالم به اینترنت قطع شد. آقای میز بغلی گفت: اوه مثل اینکه خاموشی شروع شده! بخشی از دو ساعت بدون اینترنت به بازی با کلمات این متن گذشت.

    پی نوشت2: عنوان متن برگرفته از عنوان کتاب بیوتن رضا امیرخانی است. آخرین جمله متن هم که تضمینی است به شعر معروف «خانه پدری» حمیدرضا برقعی.

Fatemeh Asadi
۲۱ آبان ۰۳ ، ۱۳:۴۳ موافقین ۳ مخالفین ۰ ۲ نظر

   بسم الله

    به بهانه کم صدا کردن بازار مسگرهای درون سرم و پیوستن به چالش بی‌وسواس نوشتن که در وبلاگ چند نفر از بچه‌ها دیدم، می‌نویسم؛ دوباره و از هر دری سخنی:)

    برای آبان ماه دو تا هدف اصلی مشخص کرده‌ام؛ یکیشان از جنس به پایان رساندن است و دیگری شروع کردن. در واقع اولی کشیدن یک دندان لق است، شاید راحت کنده شود شاید هم کلی خون‌ریزی داشته باشد؛ در هرحال من از در دهان داشتن این دندان لق خسته‌ام. بس است هرچقدر با زبانم با آن ور رفتم و هرروز یادآوری کردم که دندان لقی دارم. مقدمات کندنش را انجام می‌دهم و نتیجه را به خدا می‌سپارم. امید که بدون درد و خون‌ریزی از شرش رها می‌شوم.

    به دنبال محقق کردن اهداف مذکور، به تمرکز و دور شدن از فضای خانه احتیاج دارم؛ چند روزی به کتابخانه‌ها سر زدم و بعد چند فضای اشتراکی تهران را تجربه کردم. امروز هم با یکیشان برای دو هفته آینده قرارداد بستم و میز و صندلی و کلید کمدم را دریافت کردم. قرار است تا آخر ماه هر روز پشت میزهای نارنجی بنشینم و پای لپتاپم کار کنم و بنویسم. برای بعدش هم بعدش تصمیم می‌گیرم.

    قالب وبلاگم را از اول دوست نداشتم. بعدتر دیدم یک نفر قالبش را دقیقا به همین قالب تغییر داده، بیشتر از چشمم افتاد و بعدترتر نظری دریافت کردم که قالبم چشم را آزار می‌دهد. دیگر بیشتر نمی‌خواهمش و هربار که می‌خواهم متنی بنویسم، فکر قالب ناراحتم می‌کند و از نوشتن منصرف(یکی از صدها بهانه البته). فعلا تحملش کنید ان شا الله عوض خواهد شد هر موقع وقت و حوصله کنم.

    باید همین روزها بروم یک نگه‌دارنده لپتاپ بخرم تا انقدر گردنم رو به پایین خم نباشد. همین الان که این متن را می‌نویسم، درد از گردن تا پشت کتفم را فرا می‌گیرد.«آخ» را قورت می‌دهم. این هم از آن خریدهایی است که مدت‌هاست باید انجام شود و هی به تعویق می‌افتد.

    بیشتر از دوماه است که در خانه جدید ساکن شدیم. خانه‌ای که مال خودمان است و دیگر لازم نیست نگران کوبیدن میخ به دیوار و افزایش سالانه اجاره بها باشیم؛ الحمدلله! هنوز خیابان‌های اطراف را به خوبی بلد نیستم. اصولا وقتی مسیرها را به خوبی یاد می‌گیرم که خودم پشت فرمان نشسته باشم، دریغا که رفیق راهمان رانا، خرج خرید خانه شد. خدایا شما که خونه دادی، دمت گرم یک ماشین هم برسون:)

    الان که من دارم اینجا در مرکز تهران می‌نویسم، هم‌کله جایی در شمال غرب زیر سرم تزریق داروست و از احوالش خبر ندارم. بر خلاف تزریق‌های پارسال، امسال همراهش نیستم. چون هم به لطف خدا تزریق ساده‌تر و کوتاه‌تر انجام می‌شود هم درخواست خودش این است که تمرکزم روی جلو بردن کارهایم و همان کشیدن دندان لق باشد. با آرزوی اینکه این آخرین مراحل تزریق باشد.

    از اینکه انقدر درگیر روزمرگی خودم هستم و کاری به جز دعا و اندکی کمک مالی برای جبهه مقاومت از دستم برنمی‌آید خجل و شرمسارم.

 

Fatemeh Asadi
۱۳ آبان ۰۳ ، ۱۷:۳۵ موافقین ۴ مخالفین ۰ ۱ نظر

    من آدم خیال‌بافی هستم. وقتی لباس‌هایمان را اتو می‌زنم، پیازها را به دقت خرد می‌کنم، خانه کوچکمان را جارو می‌زنم، بعد از نماز صبح که خواب‌آلود پای سجاده می‌نشینم و به مهر خیره می‌شوم، وقتی خسته از کار و درس به خانه برمی‌گردم و روی زمین دراز می‌کشم و سقف را نگاه می‌کنم، وقتی کف شامپو را از روی موهایم می‌شویم پرنده خیالم پر می‌زند به افق‌های دور و برایم قصه می‌گوید. قصه‌هایی که بیشتر دوست دارم، ماجراهایی است از دنیاهای موازی که در همه آن‌ها من قهرمان اصلی هستم. نه که نسخه کنونی و آنچه را هستم دوست نداشته باشم، بلکه به قصه‌ها پناه می‌برم تا با غصه‌ی این واقعیت که تنها یک‌بار زندگی می‌کنم و نمی‌توانم بی‌نهایت احتمالی را که می‌توانست وجود داشته باشد زندگی کنم، کنار بیایم. روایتی که می‌خوانید، روایت من و حاج عبدالامیر است در یکی از این دنیاهای موازی.

    حاج عبدالامیر-پدرِ مادرم- به گواه دوستان، دختران، نوه‌ها، جزوه‌ها و کتابخانه مفصلی که وصیت کرده بود بعد از مرگش به حوزه علمیه اهدا شود، مردی فاضل، اندیشمند، مقید، دقیق و منظم، مهریان و شوخ طبع بود. در این دنبای موازی، او درست دو ماه بعد از عقدکنان مادرم از دنیا نرفته است و هنوز زنده است و من به عنوان یکی از کوچک‌ترین نوه‌ها که هنوز درگیر زندگی متاهلی و بچه‌داری نشده است، با او زیاد وقت می‌گذرانم. رابطه‌مان چیزی است شبیه رابطه دینا و پدربزرگش در سریال صاحبدلان. من در راه دانشگاه، از کتابفروشی‌های میدان انقلاب، کتاب‌های درخواستی‌اش را تهیه می‌کنم، سوالاتم از تفسیر و شان نزول آیات را از او می‌پرسم. لباس‌هایش را اتو می‌زنم و او که به شدت روی این نکات حساس است، به من غر می‌زند که خرس گنده شده‌ام اما هنوز بلد نیستم خط اتوی شلوار را جوری دربیاورم که بشود با آن هندوانه قاچ زد. قرنطینه کرونا که از راه می‌رسد، دفتر و دستک و لوازم شخصی‌ام را برمی‌دارم و به خانه‌اش می‌روم تا تنها نباشد و کمک حالش باشم در امور منزل و خودم هم گوشه‌ای از آن خانه باصفای قدیمی به کلاس‌های مجازی و درس‌هایم برسم. در آشپزخانه‌اش، بساط کتابخوانی‌ام را پهن می‌کنم و همزمان برنج را آبکش می‌کنم و برایش چای می‌برم و خبر می‌دهم که فلان حاج خانوم زنگ زده و خواسته که برای ازدواج پسرش استخاره بگیرید. همزمان که قرآن باز می‌کند به من می‌گوید که من تا کی قرار است خواستگارهایم را به دلایل واهی رد کنم. من هم می‌خندم و می‌گویم منتظر مردی به خوشگلی و خوش‌تیپی شما هستم که متاسفانه پیدا نمی‌شود. او هم که خنده‌اش گرفته ولی نمی‌خواهد پررو شوم، لبخندش را پنهان می‌کند و زیرلب بی‌حیایی می‌گوید و بعد هم جواب استخاره حاج خانوم فلانی را می‌گوید تا بهشان منتقل کنم. زندگی در کنار او، من را بیش از پیش با جزئیات اخلاقی و حساسیت‌هایش آشنا کرده است. می‌دانم چایش را در میان روز، پررنگ و در استکان کمرباریک کوچک دوست دارد. می‌دانم وقتی دوست‌هایش به ملاقاتش می‌آیند من در اتاق خودم می‌مانم و برای پذیرایی هم میوه و چای را دم در اتاقش می‌برم و او خود از مهمانانش پذیرایی می‌کند. می‌دانم ظرف میوه را نباید زیاد پر کنم چون دوست ندارد در بین راه میوه‌ای بیفتد و به برکت خدا بی‌احترامی شود. او بین مشغله‌هایش سخت پیگیر امور من هم هست. از من در مورد درس‌ها و اساتید و امتحاناتم سوال می‌پرسد و تاکید می‌کند تا زمانی حق دارم پیش او بمانم که رسیدگی به کارهای خانه و پاسخ دادن به تلفن‌هایش، مانع درس خواندنم نشود. همچنین تاکید دارد به اینکه باید در اوقات فراغتم به هنری اشتغال داشته باشم و من هم تمرینات نستعلیقم را نشانش می‌دهم و او با اینکه خطاط نیست اما به دقت نگاه می‌کند و ایرادهایم را پیدا می‌کند و با مرحبا گفتنش دلم را گرم می‌کند. صبح‌ها بعد از نمازصبح آرام کنار در اتاقش می‌روم و به او که با دشداشه سفید عربی و عرقچینی بر سر و تسبیح دانه درشت عقیق، رو به قبله نشسته و با نوایی حزین و آرام قرآن می‌خواند،نگاه می‌کنم. گاهی باهم به زیارت شاه عبدالعظیم می‌رویم و بعد هم در بازار چرخی می‌زنیم و من سربه‌سرش می‌گذارم که او باید مراقب باشد با این کت و شلوار خوش‌دوخت قهوه‌ای و ظاهر مرتب، دل پیرزن‌های مجرد را نبرد و او هم مرا چپ چپ نگاه می‌کند و غر می‌زند خوب نیست دختر انقدر بخندد و ورجه وورجه کند و همین کارها را کرده‌ام که تا الان مجرد مانده‌ام. کل کل میانمان تمامی ندارد. بعد هم به کبابی یکی از دوستانش می‌رویم و روی تخت می‌نشینیم و موقع غذاخوردن او به غذای جلوی من ناخنک می‌زند و من هم می‌خندم که حاج‌آقا غذایی که قاشق من به آن خورده تبرک است. راحت باشید و نوش جان کنید. پاری وقت‌ها پشت فرمان می‌نشینم تا باهم هم به قصد زیارت هم به قصد رفع دلتنگی برای همسر مرحومش، به قم برویم. او کمربندش را می‌بندد و می‌گوید ترجیح می‌داد اسما یا محمدرضا پشت فرمان باشند و من هم می‌گویم که من آش کشک خاله‌اش هستم و چاره‌ای جز تحمل من ندارد. شاید هم روزی با هم‌کله دیدار می‌کرد و او را تایید می‌کرد. شاید هم خودش ما را روز عقدمان دست به دست می‌کرد. شاید روزی فرزندمان را در آغوش می‌گرفت و در گوشش اذان می‌گفت و کامش را با تربت اباعبدالله تبرک می‌کرد و بعد هم اسمش را در قرآنی که روز عقدمان بهمان هدیه کرده می‌نوشت. احتمالا روزی هم می‌رسید که عزادار نبودنش شوم و بهترین پدربزرگی را که می‌توانستم داشته باشم، به تن سرد خاک می‌سپردم.

    این روایت می‌تواند تا صبح ادامه داشته باشد. می‌توانم کتابی بنویسم به اندازه همه عمر بیست و پنج ساله‌ام از پدربزرگی که می‌توانست در همه لحظات دورهمی‌ها، عیدها و تولدها و ازدواج‌ها حضور داشته باشد اما نداشت. یک دنیای موازی که من هیچ وقت بخت این را نداشتم که زیستن در آن را تجربه کنم. در واقعیتی که من زیستم، خاطره مشترک که هیچ من حتی عکس مشترک هم با او ندارم. هروقت به قم و به زیارت مزارش در مقبره شیخان می‌رویم، دست روی سنگ قبرش می‌گذارم و می‌گویم سلام جِدّو*! من فاطمه‌ام، اولین فرزندِ آخرین فرزندت. گاهی با خودم فکر می‌کنم که حتی اگر او زنده بود، شاید هیچ کدام این‌ها واقعی نمیشد. شاید من جوانی می‌بودم که هرازگاهی از روی اجبار به دیدن پدربزرگش می‌رود و نمی‌داند چه گوهر نایابی در نزدیکی اوست. احتمال اسمش مشخص است؛ هیچ قطعیتی در آن راه ندارد. اما من دوست دارم از بین همه احتمالانی که می‌توانست جود داشته باشد، آنچه را نوشتم باور کنم.

 

* مرحوم به همه دخترانش در روز عقدشان، قرآن و مفاتیح هدیه می‌داد و بعد هم که هر کدام از آن‌ها بچه‌دار میشدند، در حاشیه آن کتاب، می‌نوشت که در تاریخ فلان(شمسی و قمری)، فلانی فرزند دخترم فلانی و دامادم فلانی به دنیا آمد و بعد هم دعایی در حق آن فرزند می‌نوشت. قرآن و مفاتیح مادر من خالیست چون من و برادرم بعد از فوت او به دنیا آمدیم. 

 

** ما عرب زبان‌ها به پدربزرگمان می‌گوییم جِدّو!

 

--------------------------------------------------------------------------------------

من تا به حال متنی طولانی منتشر نکرده بودم. ممنون می‌شوم اگر اینجا آمدید بگویید حوصله کردید آن را بخوانید یا نه؟ و اینکه به نظرتان بهتر است کل متن در صفحه نمایش داده شود یا از ادامه مطلب استفاده کنم؟

 

اگر تا اینجا آمدید، شادی روح همه اسیران خاک و همچنین پدربزرگ ندیده من، فاتحه یا صلواتی هدیه کنید. 

 

 

 

Fatemeh Asadi
۰۶ مرداد ۰۳ ، ۱۷:۴۳ موافقین ۶ مخالفین ۰ ۵ نظر

    قرار بود تا آخر اسفند پروژه‌ای را که دستم بود تحویل بدهم، خانه تکانی کنم، کنکور ارشد را به خوبی پشت سر بگذارم، بیماری هم‌کله خوب شود و سال جدید را با پیگیری اهداف جدید شروع کنم. بعد می‌خواستم بیایم اینجا و با خیال راحت از روزهایم بنویسم و ایده‌هایی را که نصفه نیمه در پیش نویس ذخیره شده‌اند تکمیل و منتشر کنم. نشد. هم تنبلی و اهمال‌کاری خودم بود هم عوامل بیرونی. پروژه را هنوز هم تحویل نداده‌ام. آنطور که دوست داشته‌ام خانه تکانی نکردم. کنکور ارشد را گند زدم و از این چهار ماهی که از 1403 گذشته است تنها اضطراب پرونده‌های نصفه نیمه سال پیش، عایدم شده. همه این‌ها باعث شد تا نه تنها نوشتن در وبلاگ بلکه در جورواجور دفتری که روی میز و داخل کشو و کتابخانه دارم، متوقف شود.

    شب اول محرم امسال، حالم خوب نبود و نتوانستیم به هییت برویم و آخرشب هم یک جروبحث مفصل مسخره با هم‌کله داشتم و آنقدر حالم بد بود که دستم ناخودآگاه سررسید جلد چرمی را از بین کتاب‌های روی میز جدا کرد و خودکار آبی بدون نیاز به تلاش مضاعفی و بدون وقفه روی صفحات حرکت می‌کرد و می‌نوشت و می‌نوشت و آنقدر کلمه بارید تا بغضش تمام شد و بالاخره باری به سنگینی یک کوه، از روی شانه‌ها و سینه‌ام برداشته شد و حالا دوباره بین من و سررسید جلد چرمی و خودکار آبی کیان دوستی عمیقی جریان گرفته‌است. شرایط شاید خیلی تغییری نکرده باشد اما احوالات من چرا. نوشتن بار دیگر من را شفا داد و حالا معتقدم برای اینجا نوشتن هم نیازی به تیک زدن همه کارها نیست و می‌توانم میان همه اضطراب‌ها و ناخوشی‌ها هم بنویسم. حالا که بغض کلماتم یک بار شکسته، بارش دوباره آسان‌تر و دلپذیرتر است و من این روزها به شدت بارانی‌ام.

    همین! 

 

 

Fatemeh Asadi
۰۵ مرداد ۰۳ ، ۱۸:۵۵ موافقین ۴ مخالفین ۰ ۳ نظر

وسایلمان گوشه سالن روی هم چیده شده. حالا که انقدر نزدیک شده‌ایم بی‌طاقت شده‌ام. هنوز باورم نشده هوای این شهر را به سینه می‌کشم. می‌گویند صبر کنید جاگیر شوید و بعد همه باهم می‌رویم. این هم از دلایلی است که سفر با کاروان را دوست ندارم. دست و پایم بسته می‌شود. چاره‌ای نیست. باید صبر کنیم. به طبقه سوم می‌رویم. تا نهارمان را بخوریم، اتاق‌هایمان هم آماده شده. وسایلمان را برمی‌داریم و به اتاقی در راهروی راست طبقه اول هدایت می‌شویم. اتاق چنگی به دل نمی‌زند اما ما برای اتاق نیامده‌ایم. مهم آب و هوا و خاک این شهر است. کمی دراز می‌کشیم. هم‌کله می‌گوید بهتر است آماده شویم. می‌گویم انگار هنوز آمادگی ندارم. در دل می‌ترسم نکند خستگی راه نگذارد اشک بریزم که اشک نشانه اذن است. می‌گوید اگر بخواهی صبر می‌کنیم. اما نه، اشتیاقم بر ترس‌هایم غلبه می‌کند.  با بقیه گروه از لابی هتل راه می‌افتیم. به کوچه و خیابان‌ها نگاه می‌کنم. حواسم همه جا هست و هیچ جا نیست. وارد شارع العلقمی که می‌شویم سر بالا می‌گیرم. آن رو به رو، زیر یک گنبد طلایی با پرچم قرمز، نوشته‌اند: السلام علیک یا ساقی عطاشی کربلا

باورکردنی نیست. آرزویم بعد از چهار سال دوری از عکس‌ها بیرون آمده و روبه‌رویم ایستاده؛ باشکوه و رویایی!

شوری اشک که به لبانم می‌رسد می‌فهمم ترس‌هایم تماما بیهوده بوده...

 

پی نوشت: نوشته شده در روز شنبه 9/دی/1402 به شرط لیاقت، نائب الزیاره و دعاگوی دوستان وبلاگی بودم.

پی نوشت2: عنوان متن، مصرعی است از شعر علی اکبر لطیفیان با عنوان علمدار. در ادامه متن کاملش رو می‌ذارم. خوندنش خالی از لطف نیست.

 

تا می‌شود ز چشمه توحید جو گرفت

از دست هرکسی که نباید سبو گرفت

 

تو آبی و به آب تو را احتیاج نیست

پس این فرات بود که با تو وضو گرفت

 

کوچک نشد مقام تو، نه تازه کربلا

با آبروی ریخته‌ات آبرو گرفت

 

شرم زیاد تو همه را سمت تو کشید

این آفتاب بود که با ماه خو گرفت

 

دیگر برای اهل بهشت آرزو شدی

وقتی عمود از سر تو آرزو گرفت

 

خیلی گران تمام شد این آب خواستن

یک مشک از قبیله ما یک عمو گرفت

 

از آن به بعد بود صداها ضعیف شد

از آن به بعد بود که راه گلو گرفت

 

زینب شده شکسته غرورش، شنیده‌ای؟

دست کسی به کنج النگوی او گرفت

 

در کوفه بیشتر به قَدَت احتیاج داشت

با آستین پاره که نمی‌شد که رو گرفت

Fatemeh Asadi
۲۰ دی ۰۲ ، ۱۰:۱۴ موافقین ۴ مخالفین ۰ ۴ نظر

عمیق نخوابیده‌ام. انگار تمام شب بین خواب و بیداری سیر کرده‌ام. هنوز برای بیدار شدن زود است. آرام غلط می‌زنم و به راست می‌چرخم، با دیدن هم‌کله که کج خوابیده و صورتش در بالش فرو رفته خنده‌ام می‌گیرد. صدایی در مغزم می‌گوید: این دیگر کیست؟ راستی راستی ازدواج کرده‌ام؟ من؟ کِی؟ مگر من چند سال دارم؟ مگر همین چند سال پیش نبود که به مادرم می‌گفتم من بزرگ شده‌ام و کلاس دومی هستم و خودم می‌توانم تنهایی برگردم خانه؟ مگر چند سال از آن روزهایی که با نرگس در راه برگشت مدرسه، در پارک توقف می‌کردیم و تاب می‌خوردیم گذشته است؟ همین چند وقت پیش‌ها نبود که خانم عرب سرخی، معلم زبان سوم راهنمایی بخاطر حاضرجوابی از کلاس بیرونم کرد؟ روزهای کنکور چی؟ نهایتا باید سه سال از آن روزها گذشته باشد... 

جدا شش سال گذشته است از آن روزی که زیر سردر اصلی دانشگاه ایستادم و از بین -مثلا- دو چرخ‌دنده -که نماد صنعتی بودن دانشگاه است- به آسمان نگاه کردم و لبخند زدم که از این به بعد قرار است آرزویم را زندگی کنم؟ 

 

یاد دیشب می‌افتم. هانیه -که چندی پیش سکوت وبلاگی‌ام را با درباره او نوشتن شکستم- هشت روز از من بزرگتر است. هر سال در نیمه دوم آذر، یک روز دو تولد را یکی کنیم و با رفیق دیگرمان، فاطمه جشن می‌گیریم. طبق همین قرار، دیشب سه تایی به تماشاخانه ایرانشهر رفتیم و ساعتی به نمایش تیاتر جدید سجاد افشاریان نشستیم و بعد هم رفتیم و از یک جای جدید، مرغ سوخاری گرفتیم و در ماشین خوردیم و خندیدیم و حرف زدیم و غرغر کردیم و به غایت عکس گرفتیم و سرمست شدیم از حضور هم. آخر شب، بعد از میوه و چای شبانه کنار هم‌کله، دست به گوشی بردم و همه عکس‌ها را در گروه برایشان فرستادم و دیدم ساعت نزدیک نیمه شب است و کم کم هانیه رسما متولد می‌شود پس به رسم هرساله تولدش را تبریک گفتم و خواستم آرزوهایی برای سال جدید زندگی‌اش بکنم. وقتی داشتم می‌نوشتم "بیست و ششمین سال زندگی‌ات پر باشد از..."، انگشتانم ناگهان متوقف شد. هی در ذهنم حساب می‌کردم شاید جایی را اشتباه کرده باشم اما نه... واقعیت این است که هانیه امروز و من هشت روز دیگر، شمع بیست و پنج سالگی را فوت می‌کنیم و سال جدید زندگی، بیست و ششمین سالی خواهد بود که پا به این کره خاکی گذاشتیم و این اعداد عجیب، ترسناک‌اند برایم

 

می‌دانم از اینجا به بعد هم به همین سرعت قرار است طی بشود. می‌دانم روزی می‌نویسم مگر همین چند سال پیش نبود که ازدواج کردم، این دختر زیبای شانزده ساله واقعا دختر من است؟ می‌دانم مادرم و مادر هم‌کله روزی مثل من تازه عروس بودند و حالا عروس و داماد دارند و برای من هم، مثل تمامی هم‌نوعانم  همینطور خواهد گذشت و گریزی از گذر عمر نیست. می‌دانم اگر پیاله عمرم خیلی زود به سر نیاید، روزی به دنیا آمدن نوه‌هایم را خواهم دید و تنها چیزی که می‌خواهم این است که در آن روز، بدانم زندگی‌ام در پی یک معنا و ارزشی طی شده است و به خودم بابت تمام ماجراجویی‌هایی که از سر گذرانده‌ام لبخند بزنم.

 

Fatemeh Asadi
۱۵ آذر ۰۲ ، ۱۸:۰۶ موافقین ۲ مخالفین ۰ ۱ نظر

خسته و کمی بی‌حوصله‌ام. دیشب از ولایت برگشتیم. رفته بودیم تا آب و هوایی عوض کنیم و شاید لختی فراموش کنیم که جامانده‌ایم. هم‌کله کمی بیمار است. داروهایی که مصرف می‌کند سیستم ایمنی‌اش را ضعیف کرده و ساده‌تر از بقیه مریض می‌شود. خانه مانده است تا استراحت کند-این هم از مزایای پروژه‌ای کار کردن است که کمتر به زمان و مکان محدود می‌شوی- من هم که گفتم، خسته و بی‌حوصله‌ام. به ساک سربازی و کوله بزرگم که دیشب کنار در ورودی خانه رها کرده‌ام، نگاه می‌کنم. می‌دانم تا همه چیز را سرجایش برنگردانم، نمی‌توانم سراغ بقیه کارهایم بروم اما حالش را ندارم. به گلدان‌ها نگاهی می‌اندازم؛تشنه‌اند. آن‌ها که گناهی نکرده‌اند که من امروز بیحالم، بلند می‌شوم و سیرابشان می‌کنم. همین کار ساده کمی انگیزه می‌دهدم تا به حالت نشسته برنگردم. دستی بر پیشانی هم‌کله می‌کشم؛ تب ندارد اما بدنش درد می‌کند. بر خودم لعنتی می‌فرستم که هیچ از راز و رمز مادرها موقع بیماری نمی‌دانم. نه بلدم جوشانده‌ای درست کنم نه می‌دانم برای هر بیماری‌ای چه غذایی بهتر است. به موجودی یخچال و حوصله خودم نگاهی می‌کنم و دست به کار می‌شوم. چند تکه مرغ بیرون می‌گذارم و تا کمی یخشان باز شود، پیازها را خلالی می‌کنم و با کمی روغن، تفت می‌دهم. چند گوجه و کدوسبز می‌شورم، پوست کدوها را می‌گیرم و حلقه حلقه خرد می‌کنم. گوجه‌ها را نیز. مرغ‌ها را روی پیازها می‌گذارم و بعد کدوها و گوجه‌ها را مرتب رویش می‌چینم و می‌گذارم مرغ‌ها آرام آرام با آب گوجه و کدو بپزند. غذای ساده و خوش‌عطری است. برمی‌گردم سراغ لپتاپم. پدرجان قرار است زمینی که در شهرستان دارند را بفروشند. قرار است عکس‌های زمین را آگهی کنیم. می‌روم سراغ گوگل ارث تا عکس ماهواره‌ای از قطعه زمین پیدا کنم. برایم جالب است. شروع می‌کنم خانه خودمان و اقوام را پیدا می‌کنم و کمی سرگرم می‌شوم. ناگهان به سرم می‌زند بروم بین الحرمین.طولی نمی‌کشد تا موقعیت کربلا را روی نقشه پیدا می‌کنم و آنقدر زوم می‌کنم تا حرمشان را می‌بینم. اشک‌هایم بدون اجازه سرازیر می‌شوند. تلخندی می‌زنم؛ عیبی ندارد، بگذار سهم ما بعد از چهار سال همین زیارت ماهواره‌ای باشد.

به سمت آشپزخانه می‌روم. همزمان با صدای بنی فاطمه که در ذهنم می‌خواند: "برمی‌گردم حرم، به عباس قسم"، برنج را پیمانه می‌کنم و می‌شورم و ادویه غذای ساده‌ام را تنظیم می‌کنم. به سمت ورودی خانه می‌روم و ساک سربازی را باز می‌کنم و لباس‌های کثیف را برمی‌دارم. مشابه این چند هفته اخیر بیشتر لباس‌ها مشکی است. مایع مشکین شوی و مایع نرم کننده را بیرون می‌گذارم. برمی‌گردم و چشم می‌اندازم به کتیبه روی دیوار و زیرلب می‌گویم: صلی الله علیک یااباعبدالله  

 

Fatemeh Asadi
۱۲ شهریور ۰۲ ، ۱۴:۲۸ موافقین ۳ مخالفین ۰ ۱ نظر

هانیه بوی دارچین می‌دهد. شاید از این جمله به نظر برسد او ارادت ویژه‌ای به دارچین دارد و مثلا همیشه یک تکه چوب دارچین در قوری چای سیاه گیلان-که از قضا زادگاهش هم هست- می‌اندازد یا مثلا با سیب و دارچین کلوچه‌های بدشکل خوشمزه‌ای می‌پزد که عطر آن کل ساختمان پنج طبقه‌شان را پر می‌کند. بله؛ اتفاقا هانیه همه این کارها را می‌کند اما این دلیل نمی‌شود که او بوی دارچین بدهد، اتفاقا عطر شیرینی که همیشه به خودش می‌زند اصلا یادآور بوی دارچین نیست.

هانیه عاشق رنگ‌هاست. با رنگ‌ها زندگی می‌کند و برای آن‌ها به انتخاب خودش اسم می‌گذارد. طیف علایق گسترده‌ای دارد اما در روز تولدش به او یک جعبه آبرنگ 12تایی بدهید تا متوجه علاقه‌اش به رنگ‌ها بشوید. روزهای دبیرستان که کنارهم روی یک نیمکت می‌نشستیم، همان روزها که من اگر قصد می‌کردم جزوه‌ای بنویسم همه را با خودکار آبی کنکو می‌نوشتم، در جامدادی او تعداد قابل توجهی خودکار و روان نویس رنگی بود که همه را به قاعده استفاده می‌کرد و برای هر رنگ اسم می‌گذاشت؛ در حاشیه کتاب برای نوشتن نکات اضافه از روان نویس نارنجی پررنگی استفاده می‌کرد که نامش شادی بود. درس جدید استاد را با رنگ آبی فیروزه‌ای منحصر به فردی می‌نوشت که سپهر صدایش می‌کرد. سبز سدری تیره را با محبت لجن می‌نامید و یک قهوه‌ای خاص کم استفاده داشت که نامش دارچین بود.

هانیه به عدد روزهایی که کنار هم بزرگ شدیم رنگ و بو دارد. بعضی روزها بوی تند و رنگ پررنگ دارد و بعضی روزها هم عطرش ملایم‌تر است و هم رنگش، گاهی هم کم رنگ می‌شود و کم بو اما در این لحظه برایم بیشتر از همه بوی دارچین می‌دهد. شاید به این دلیل که قبل از نوشتن این متن به خاطره‌ای فکر کردم که در یک روز سرد بارانی پاییز، پای پیاده تا کافه لمیز رفتیم و لته خوریم با شیرینی دارچینی:)

 

پی‌نوشت: سلام و ارادت:)

صبح امروز وقتی به عادت چند ماه اخیر، داشتم پیش از شروع برنامه روزانه، آنچه در سرم می‌گذشت را در دفتر آبی قدیمی‌ام می‌نوشتم، دلم بهانه اینجا را گرفت. از صبح تا حالا کلمات در ذهنم رژه می‌رفتند ولی نمی‌دانستم بعد از چند ماه بی‌توجهی به پوشه blogging در گوشه سمت چپ بوک‌مارک بارِ مرورگرم، چه بگویم و چطور شروع کنم. فلذا راحت‌ترین راه را انتخاب کردم:) متن بالا دو سال پیش به عنوان تمرین یک دوره نویسندگی نوشته شده و خودم خیلی دوستش دارم^_^ هانیه رفیق بسیار عزیزم است که سابقه دوستی‌مان به حدود ده الی یازده سال پیش برمی‌گردد و آنچه خواندید در ستایش او نگاشته شده است.

خلاصه که ما هستیم خداروشکر:) 

به امید اینکه یادداشت بعدی به چند ماه بعد موکول نشود...

Fatemeh Asadi
۰۷ شهریور ۰۲ ، ۱۵:۰۷ موافقین ۳ مخالفین ۰ ۰ نظر

سلام.

مدت‌هاست خود خواسته و عمدی چیزی ننوشتم. نه تو دفترهای جورواجورم، نه تو صفحه ورد و نه اینجا. از خودم و افکارم و کلماتی که ممکن بود بی‌اذن من سرازیر بشوند، می‌ترسیدم انگار و فقط در حال فرار بودم. حقیقتا دلم برای اینجا و آدم‌های خوبی که می‌خوندمشون تنگ شده بود. این شد که بعد مدت‌ها وارد پنل کاربری شدم و سری به خونه چند نفر زدم. نمی‌دونم بعد این همه مدت چی بگم و چی دارم بگم، فقط اینکه من هستم!

Fatemeh Asadi
۲۷ مهر ۰۱ ، ۱۶:۵۰ موافقین ۵ مخالفین ۰ ۲ نظر

دیروز صبح ساعت سه از خواب بیدار شدم. مسواک زدم تا خوابم بپره و شروع کردم به درس خوندن. تا شب فقط دو تا چرت چهل و پنج دقیقه‌ای، یکی قبل از اذان ظهر و یکی قبل از اذان مغرب زدم و بقیه‌ش در حال درس خوندن... از نشستن پشت میز خسته شدم و بساطمو روی زمین پهن کردم. بیرون اتاق هم زندگی عادی در جریان بود. تا حدود دو شب مشغول درس خوندن بودم بعد به خودم اومدم دیدم هی مثل معتادا سرم تو کتاب فرو میره و عملا نه خوابم نه بیدار... گفتم بذار یه کم بخوابم. همونجا کنار بساط درس خوندن دراز کشیدم و یه پتو انداختم روم. نتیجه شد اینکه تا خود صبح هی بیدار بشم چند تا مدار تحلیل کنم و دوباره چرت بزنم و با این اوضاع نه درست حسابی خوابیدم نه درست حسابی درس خوندم. حالا همه اینا رو گفتم که تعریف کنم تو این چرت‌های نصفه نیمه چه خوابایی دیدم:)) 

خیلی مسخره و عجیب و البته تیکه تیکه بود. اول خواب دیدم من و پریسا دوستم داریم با معلم کلاس پنجم من شوخی می‌کنیم و سوار ماشینش که از قضا تویوتا کمری هم هست شدیم و داریم ماشین رو می‌کوبیم به در و دیوار. خود خانم کاشانی هم تو خیابون وایساده و داره به این صحنه غش غش میخنده:/ بعد من رفتم پیش داداشم و براش تعریف کردم که خواب دیدم سوار ماشین معلم ابتداییم شدم. یعنی تو خواب میدونستم اون صحنه قبلی خواب بوده و یهو پسرعموم وارد شد و گفت کارت خیلی بد بوده من ازت شکایت می‌کنم:| 

صحنه بعدی من و خانم نیکی کریمی:| رفتیم خونه قدیمی پدربزرگ پدری و می‌خواستیم نماز بخونیم. جانماز پهن کردیم و خواستیم شروع کنیم که خاله‌م که خودش داشت نماز می‌خوند هی می‌گفت نه قبله به سمت راسته و من و نیکی کریمی هی می‌خندیدیم که خاله وسط نماز داره حرف می‌زنه:/ بعد اون طرف سالن، امین حیایی وایساده بود و داشت نخ دندون می‌کشید و ما براش تعریف کردیم که خاله وسط نماز حرف می‌زنه که ایشون اصلا نخندید:/ بعد من رفتم طبقه پایین تا به عموم کمک کنم تو نقشه اوگاندا رو پیدا کنه و رضا یزدانی هم اونجا بود و داشت منو راهنمایی می‌کرد و هم‌کله ناراحت بود که این چرا حرف می‌زنه من از صداش بدم میاد:)) 

دیگه همینا یادم مونده الانم نمیدونم چرا اینو اینجا نوشتم خودم قبل امتحان خوابمو مرور کردم خیلی خندیدم:) تنها بخشش که کمی منطقی بود اوگاندا بود چون دیروز به مامانم می‌گفتم می‌خوام تعطیلات برم اوگاندا و ایشان اذعان داشت که من قطعا نمی‌دونم اوگاندا کجاست و البته حق هم داشت. نمی‌دونم:))

 

عنوان هم بخشی از شعر فاخر استاد عمو پورنگ:)

Fatemeh Asadi
۲۷ دی ۰۰ ، ۲۲:۲۰ موافقین ۳ مخالفین ۰ ۰ نظر