عمیق نخوابیدهام. انگار تمام شب بین خواب و بیداری سیر کردهام. هنوز برای بیدار شدن زود است. آرام غلط میزنم و به راست میچرخم، با دیدن همکله که کج خوابیده و صورتش در بالش فرو رفته خندهام میگیرد. صدایی در مغزم میگوید: این دیگر کیست؟ راستی راستی ازدواج کردهام؟ من؟ کِی؟ مگر من چند سال دارم؟ مگر همین چند سال پیش نبود که به مادرم میگفتم من بزرگ شدهام و کلاس دومی هستم و خودم میتوانم تنهایی برگردم خانه؟ مگر چند سال از آن روزهایی که با نرگس در راه برگشت مدرسه، در پارک توقف میکردیم و تاب میخوردیم گذشته است؟ همین چند وقت پیشها نبود که خانم عرب سرخی، معلم زبان سوم راهنمایی بخاطر حاضرجوابی از کلاس بیرونم کرد؟ روزهای کنکور چی؟ نهایتا باید سه سال از آن روزها گذشته باشد...
جدا شش سال گذشته است از آن روزی که زیر سردر اصلی دانشگاه ایستادم و از بین -مثلا- دو چرخدنده -که نماد صنعتی بودن دانشگاه است- به آسمان نگاه کردم و لبخند زدم که از این به بعد قرار است آرزویم را زندگی کنم؟
یاد دیشب میافتم. هانیه -که چندی پیش سکوت وبلاگیام را با درباره او نوشتن شکستم- هشت روز از من بزرگتر است. هر سال در نیمه دوم آذر، یک روز دو تولد را یکی کنیم و با رفیق دیگرمان، فاطمه جشن میگیریم. طبق همین قرار، دیشب سه تایی به تماشاخانه ایرانشهر رفتیم و ساعتی به نمایش تیاتر جدید سجاد افشاریان نشستیم و بعد هم رفتیم و از یک جای جدید، مرغ سوخاری گرفتیم و در ماشین خوردیم و خندیدیم و حرف زدیم و غرغر کردیم و به غایت عکس گرفتیم و سرمست شدیم از حضور هم. آخر شب، بعد از میوه و چای شبانه کنار همکله، دست به گوشی بردم و همه عکسها را در گروه برایشان فرستادم و دیدم ساعت نزدیک نیمه شب است و کم کم هانیه رسما متولد میشود پس به رسم هرساله تولدش را تبریک گفتم و خواستم آرزوهایی برای سال جدید زندگیاش بکنم. وقتی داشتم مینوشتم "بیست و ششمین سال زندگیات پر باشد از..."، انگشتانم ناگهان متوقف شد. هی در ذهنم حساب میکردم شاید جایی را اشتباه کرده باشم اما نه... واقعیت این است که هانیه امروز و من هشت روز دیگر، شمع بیست و پنج سالگی را فوت میکنیم و سال جدید زندگی، بیست و ششمین سالی خواهد بود که پا به این کره خاکی گذاشتیم و این اعداد عجیب، ترسناکاند برایم.
میدانم از اینجا به بعد هم به همین سرعت قرار است طی بشود. میدانم روزی مینویسم مگر همین چند سال پیش نبود که ازدواج کردم، این دختر زیبای شانزده ساله واقعا دختر من است؟ میدانم مادرم و مادر همکله روزی مثل من تازه عروس بودند و حالا عروس و داماد دارند و برای من هم، مثل تمامی همنوعانم همینطور خواهد گذشت و گریزی از گذر عمر نیست. میدانم اگر پیاله عمرم خیلی زود به سر نیاید، روزی به دنیا آمدن نوههایم را خواهم دید و تنها چیزی که میخواهم این است که در آن روز، بدانم زندگیام در پی یک معنا و ارزشی طی شده است و به خودم بابت تمام ماجراجوییهایی که از سر گذراندهام لبخند بزنم.