احوالات یک کمالگرای اهمال کار
پیش بینیام در مورد روند پیشرفت این بلاگ درست از آب دراومد. از انتشار اونچه تو سرمه میترسم چون نمیتونم بی نقص نباشم. ضمن اینکه وقت نمیکنم قالب وبلاگو شخصی سازی کنم و با این هم نمیتونم بسازم. بعضی وقتا از بهونههایی که مغزم میاره تا برای شروع کاری صبر کنم همه چیز کامل باشه، تعجب میکنم. یه مثالش اینه که چون اپلیکیشنی که باهاش آمار کتاب خوندنمو دارم بعد ده تا کتاب بهم اجازه اضافه کردن کتاب نمیده(باید نسخه پولیشو بخرم) چند روزه کتاب نخوندم. خلاصه که این روزها بیشتر به کارا و تصمیمام دقت میکنم و دارم میفهمم چه ایدههای خوبی رو هیچ وقت شروع نکردم چون شروعو مشروط به یک سری پیش نیازهای بیربط کردم.
از احوالات این روزها اینکه تعادل زندگیم در بخشهای مختلف بهم ریخته و شدیدا حس میکنم گم شدم. به یک تغییر و تحول نیاز دارم. به اینکه یک بار دیگه خلوت کنم و پیدا کنم جداً از کجا آمدهام آمدنم بهر چه بود... دلم برای فاطمه قبل از کرونا تنگ شده... اونی که هرروز به عشق دیدن آدمها از خونه میزد بیرون، چندتا پروژه رو جلو میبرد و میدونست کجا وایساده با تمام نقصهاش...
پر از فکر و کلمهام اما حالا که انگشتام روی دکمههای کیبرد حرکت میکنه حس میکنم الکنترینم و نمیتونم جملات و فعلها رو پشت هم بذارم. فلذا خداجان به اون لیست آرزوها و تقاضانامهها کمی توانایی قلمرانی هم بیفزا.
پی نوشت: اون روزی که خواستم اینجا بنویسم دوست داشتم جایی داشته باشم که کسیو نشناسم و متقابلا کسی هم منو! لکن اگر احیانا اینجایید و منو خوندید دوست دارم بدونم کی هستید و منم سری به شما بزنم
مخلص
عنوان پست که خیلیییییی من هست 😅