این روزها
خب بالاخره آدم بزرگها را پیدا کردهام و چرخ مفصلی در صفحاتشان زدهام و حالا پر از کلمهام. پرا از احساسات متناقض و شور عجیبی در دل
لم دادهام روی تختم که تابستان گذشته به زحمت رنگش را از قهوهای سوخته به زرد روشن تغییر دادم و دست چپم را تکیه گاه سر کردهام و انگشتان دست راستم روی کلیدهای کیبورد حرکت میکند و ذهنم دور و بر نقاط ضعف و قوتم میچرخد. از پنجرهای که نسیم بیجان غروب اردیبهشت پردهاش را تکان میدهد، صدای اعتراض دختری میآید که چرا مادرش سه چرخهاش را نیاورده که با رادین در محوطه بازی کند و من دلم میخواهد صدایش را درسته قورت دهم بس که خوشمزه و پرناز و زیباست. به ذهنم مجال میدهم برای این صدا چهرهای بسازد و حالا شبیه یک مامور آگاهی که با تغییر المانهای چهره، به تصور مجرم احتمالی عینیت میبخشد، در حال پردازش تصویرش هستم که ذهنم پرواز میکند به ترم گذشته و سه واحد پردازش تصویر با دکتر آذرنوش که اتفاقات ناگوار آن روزها ناچارم کرد برای اولین بار درسی را حذف کنم و همین بهانهای میشود تا به وضعیت درسهای روهم تلمبار شده فکر کنم و نگرانی بابت پروپوزال نوشته نشده جای خیال پردازی و ترسیم پرتره دخترک را بگیرد و از آنجایی که اولین راه حل مقابله با مشکلات فکر نکردن به آنهاست ذهنم را هل میدهم سمت چگونگی تمیز کردن فاصله بین دکمههای صفحه کلید و راستی چقدر خوب که مامان برای افطار امشب باقالی پلو درست کرده و عطر بی نظیرش و صدای محسن چاووشی عزیز که ذکر ملکا میگوید یعنی چیزی تا افطار بیست و هفتم نمانده است.
سلام.
فقط خواستم حاضری بزنم همین... 😁
راستی آدما اینجا با اسم مستعار مینویسن چون شاید اصلا اومدن اینجا که کسی نشناسدشون و راحت باشن :)