پراکنده گوییهای یک تازه وارد ِتازه بازگشته به بیان
هوالحکیم
بیشتر از دو ماهه که به اینجا سر نزدم و تو این دو ماه بیشتر از دو سال ماجرا داشتم. روزهای زیادی پر از کلمه بودم اما سرعت اتفاقات بهم اجازه نوشتن نمیداد و جز اندک کلماتی پراکنده تو دفترم چیزی ننوشتم و حالا که بهشون نگاه میکنم شدیدا پشیمونم و با خودم میگم: هی لعنتی من میخوام بیشتر بدونم؛ اینکه اون لحظه داشتی به چی فکر میکردی و چرا انقدر هیجان زده بودی! دور و برت چه خبر بوده! چرا فکر کردی این روزا انقدر مهم هستن که جزئیاتشون یادت نره؟؟؟ و حالا هی بیشتر و بیشتر به اهمیت نوشتن پی میبرم...
از احوالاتم باید بگم که این چند وقت به چگالی عمر فکر میکردم، اینکه آدما نسبت به سالهای عمرشون چند سال واقعا زندگی میکنن؟ چطوریه که بعضی آدما با سن کمشون کلی کار کردن و ارزش افزوده برای خودشون آفریدند؟ از کجا یاد گرفتند زندگی کردنو؟ محیط خانواده یا مدرسه و اجتماع؟ اصلا آیا زندگی کردن برای همه یه جور تعریف میشه؟ اونی که از نطر من چگالی عمرش بالاست خودش هم همین احساسو نسبت به خودش داره؟
امروز اینو میدونم که زندگی کردن برای من یعنی ساکن نبودن، یعنی تلاش کردن برای بهبود حتی اگر خیلی جزئی باشه، یعنی جنگیدن و تسلیم نشدن... اینو اینجا مینویسم تا بعدها ببینم و یادم بیفته در روزهای بیست و دو سالگی معنای زندگی رو در چی پیدا کردم
پی نوشت: پراکندهگوییم رو ببخشید! مدتهاست ننوشتم و کلمات برای جاری شدن روی صفحه مانیتور از هم سبقت میگیرند و نمیخوام بیشتر از این کنترلشون کنم
یاعلی
سلام :)
بعد از چند ماه خوش اومدید :)
ان شاءالله زودی این بهم ریختگی کلمات و فکری تون حل میشه :)