ماهی سیاه کوچولو

در جستجوی خویشتن

ماهی سیاه کوچولو

در جستجوی خویشتن

این کاربر گاهی همان بچه شیر است که می‌ترسد با قدم یازدهم سرش دنگی بخورد به میله قفس. گاهی هم آن ماهی سیاه کوچولو است که بی خیال همه نمی‌شودها می‌رود که دنیا را ببیند و بشناسد.

قبل از اینکه شروع به نوشتن این پست کنم، یاد سروش صحت افتادم که یک بار گفته بود برای پست گذاشتن تو اینستاگرام دو تا مشکل دارم؛ اول اینکه نمیدونم چه عکسی بذارم. دوم اینکه نمیدونم زیرش چی بنویسم:)) اینم وضع منه وقتی بعد از مدت‌ها اومدم اینجا چیزی بنویسم. باز خوبه بلاگ الزامی به عکس گذاشتن نداره:))

از آخرین پستی که گذاشتم نزدیک پنج ماه میگذره و به قول فرنگی‌ها لانگ تایم نو سی:) و وقتی یادم میاد چرا اینجا رو راه انداختم و دنبال چی بودم و چقدر ازش دورم، خاموش کردن صدای سرزنشگر درون سخت میشه... به هر حال برای روشن شدن موتور نوشتن، میخوام کمی از روزمره‌م بگم. با ما همراه باشید!

1. هفته گذشته بیست و سه ساله شدم آما طبق قراری که پنج سال پیش با خودم گذاشتم محکومم به حبس ابد در هفده:) و این خوبه!

2. آقای هم کله برام یک دفتر چوبی با ورق‌های کاهی خریده و شرط کرده فقط احوالات خوبم رو توش بنویسم. البته که بنده معتقدم این حرکت ایشون منجر به خودسانسوری میشه آما دارم توش شکرگزاری و قدردانی و مناجات می‌نویسم و همون دفتر منو ترغیب کرد برگردم اینجا

3. نزدیک کریسمس هری پاتر دیدن حال میده:) ببینید و خوشحال باشید که کمتر از یک ماه دیگه قسمت ویژه‌ش پخش میشه*_*

4. آدم‌هایی که ازشون بدم میاد به عدد انگشتان دست هم نمیرسند. یکیشون قطعا این استادیه که الان صداش داره از تب بغلی کروم پخش میشه:)

5. طبق یک قرار نانوشته این روزها وقت خوندن کتاب کشتی پهلوگرفته است. 

6. از خوشبختی‌های این روزها رفتن به خونه خواهر هم کله و تماشای قریبُ العهد به مبدأترین* عضو خانواده است که گردنش بوی بهشت میده^_^

7. زیاده عرضی نیست:) 

 

*کودکان ما، سرور و مولای ما هستند و بر ما حکومت می‌کنند و هر چه فرمان بدهند به دیده منت می‌پذیریم و اطاعت می‌کنیم. علت این امر، آن است که آنان قریب العهد به مبدأ و خالق هستی می‌باشند و  روح و جانشان تازه از مبدأ در جسم و تنشان دمیده شده است. از این روست که اقتدار کاملی بر انسان دارند و حتی پادشاهان نیز از این که اسب کودکانشان شده‌اند، خوشحال و مسرور هستند. 

متن بالا از علامه حسن زاده آملی

 

Fatemeh Asadi
۲۷ آذر ۰۰ ، ۱۴:۳۷ موافقین ۲ مخالفین ۰ ۳ نظر

هوالهادی

به مناسبت فرخنده میلاد امام هادی جان، در ادامه بخشی از فصل شانزدهم کتاب انسان 250 ساله را بخونیم. احتمالا خونده یا شنیده باشید اما آنقدر شیرین هست که تکرارش خالی از لطف نباشه...

حدیثى درباره کودکى حضرت هادى است که وقتى معتصم در سال دویست و هجده هجرى، حضرت جواد را دو سال قبل از شهادت ایشان از مدینه به بغداد آورد، حضرت هادى که در آن وقت شش ساله بود، به همراه خانواده‌اش در مدینه ماند. پس از آنکه حضرت جواد به بغداد آورده شد، معتصم از خانواده حضرت پرس و جو کرد و وقتى شنید پسر ِ بزرگ حضرت جواد، على‌ بن محمد، شش سال دارد، گفت این خطرناک است، ما باید به فکرش باشیم. معتصم شخصى را که از نزدیکان خود بود، مأمور کرد که از بغداد به مدینه برود و در آنجا کسى را که دشمن اهل بیت است پیدا کند و این بچه را بسپارد به دست آن شخص، تا او به عنوان معلم، این بچه را دشمن خاندان خود و متناسب با دستگاه خلافت بار بیاورد. این شخص از بغداد به مدینه آمد و یکى از علماى مدینه را به نام الجَنیدى، که جزو مخالف‌ترین و دشمنترین مردم با اهل بیت علیهمالسلام بود ‌ـ‌ در مدینه از این قبیل علما آن وقت بودند ‌ـ‌ براى این کار پیدا کرد، و به او گفت: من مأموریت دارم که تو را مربى و مؤدب این بچه کنم، تا نگذارى هیچ‌کس با او رفت و آمد کند و او را آنطور که ما مى‌خواهیم تربیت کن. اسم این شخص ‌ـ ‌الجنیدى ‌ـ‌ در تاریخ ثبت است. حضرت هادى هم ‌ـ‌ همانطور که گفتم ‌ـ‌ در آن موقع شش سال داشت و امر، امر حکومت بود؛ چه کسى مى‌توانست در مقابل آن مقاومت کند؟ بعد از چند وقت یکى از وابستگان دستگاه خلافت، الجنیدى را دید و از بچه‌اى که به دستش سپرده بودند، سؤال کرد. الجنیدى گفت: بچه؟! این بچه است؟! من یک مسئله از ادب براى او بیان مى‌کنم، او بابهایى از ادب را براى من بیان مى‌کند که من استفاده مى‌کنم! اینها کجا درس خوانده‌اند؟! گاهى به او، وقتى مى‌خواهد وارد حجره شود، مى‌گویم یک سوره از قرآن بخوان، بعد وارد شو ‌ـ‌ مى‌خواسته اذیت کند‌ ـ‌ مى‌پرسد چه سوره‌اى بخوانم؟ من به او گفتم سورة بزرگى، مثال سورة آل عمران را بخوان. او خوانده و جاهاى مشکلش را هم براى من معنا کرده است. اینها عالمند، حافظ قرآن و عالم به تأویل و تفسیر قرآنند؛ بچه؟! ارتباط این کودک ‌-که علی الظاهر کودک است، اما ولی الله است، «و آتیناهُ الحکمَ صَبیّا» - با این استاد مدتی ادامه پیدا کرد و استاد شد یکی از شیعیان مخلص اهل بیت.

شد غلامی که آب جو آرد     آب جوی آمد و غلام بِبُرد

 

 

از چهارباری که قسمتم شده و عتبات رفتم دوبار توفیق داشتم سامرا رو زیارت کنم؛ بار اول نوروز 88 بود و من یک دختربچه 10 ساله شیطون بودم و شهر پر از سرباز بود و کسی نباید میفهمید ما ایرانی هستیم و در فضایی پر از دلهره و ترس با چادر عربی وارد حرم شدم و چشمم به ضریح چوبی که روش پارچه سبز کشیده بودند خورد. کوچک‌تر از اون بودم که تحلیلی از شرایط داشته باشم اما همین که اون ضریح چوبی رو با ضریح مطلای مشهد و نجف و کربلا مقایسه کردم ناخودآگاه شروع به گریه کردم. نمیدونم چه اتفاقی تو دلم افتاد اما اون زیارت یکی از شیرین ترین زیارت‌هام بود و هنوز اون غم غربت و حلاوت زیارت رو یادمه

دفعه دوم اما فرق میکرد. اربعین 96 بود و شهر امنیت داشت. یک عصر گرم و دلچسب بود و فرصت ما بسیار محدود و من که از صبح چیزی نخورده بودم بعد از زیارت مختصر از موکب رو به روی حرم یک ظرف عدس پلوی بهشتی گرفتم و همونطور که تند تند میخوردم تو دلم با امامین عسکرین حرف میزدم و قول و قرار میذاشتم. غذا که تموم شد سریع بلند شدم و به سمت سرداب دویدم که تو راه خانومی خیلی ناگهانی بغلم کرد و یک تسبیح سفید تو دستم گذاشت و گفت "این هم برای شما" و رفت و من هنوز هم بابت داشتن این تسبیح خوشبخت ترینم...

 

گمراه شد هر که از این طایفه جداست

هادی شدی که پیرو حیدر شویم ما

 

پی نوشت: آقاجان، از خوش اقبالی ما این بس که بچه محل مرید شما، حضرت سیدالکریم هستیم *_*

 

پی نوشت تر: عنوان این متن مصرعی از شعر "هادی اگر تویی که کسی گم نمیشود" از آقای محسن کاویانی است. برید بخونید و حالشو ببرید:)

Fatemeh Asadi
۰۴ مرداد ۰۰ ، ۱۶:۲۱ موافقین ۵ مخالفین ۰ ۵ نظر

هوالحکیم

بیشتر از دو ماهه که به اینجا سر نزدم و تو این دو ماه بیشتر از دو سال ماجرا داشتم. روزهای زیادی پر از کلمه بودم اما سرعت اتفاقات بهم اجازه نوشتن نمیداد و جز اندک کلماتی پراکنده تو دفترم چیزی ننوشتم و حالا که بهشون نگاه میکنم شدیدا پشیمونم و با خودم میگم: هی لعنتی من میخوام بیشتر بدونم؛ اینکه اون لحظه داشتی به چی فکر میکردی و چرا انقدر هیجان زده بودی! دور و برت چه خبر بوده! چرا فکر کردی این روزا انقدر مهم هستن که جزئیاتشون یادت نره؟؟؟ و حالا هی بیشتر و بیشتر به اهمیت نوشتن پی میبرم...

از احوالاتم باید بگم که این چند وقت به چگالی عمر فکر میکردم، اینکه آدما نسبت به سالهای عمرشون چند سال واقعا زندگی میکنن؟ چطوریه که بعضی آدما با سن کمشون کلی کار کردن و ارزش افزوده برای خودشون آفریدند؟ از کجا یاد گرفتند زندگی کردنو؟ محیط خانواده یا مدرسه و اجتماع؟ اصلا آیا زندگی کردن برای همه یه جور تعریف میشه؟ اونی که از نطر من چگالی عمرش بالاست خودش هم همین احساسو نسبت به خودش داره؟ 

امروز اینو میدونم که زندگی کردن برای من یعنی ساکن نبودن، یعنی تلاش کردن برای بهبود حتی اگر خیلی جزئی باشه، یعنی جنگیدن و تسلیم نشدن... اینو اینجا مینویسم تا بعدها ببینم و یادم بیفته در روزهای بیست و دو سالگی معنای زندگی رو در چی پیدا کردم

 

پی نوشت: پراکنده‌گوییم رو ببخشید! مدتهاست ننوشتم و کلمات برای جاری شدن روی صفحه مانیتور از هم سبقت میگیرند و نمیخوام بیشتر از این کنترلشون کنم

 

یاعلی

Fatemeh Asadi
۰۳ مرداد ۰۰ ، ۲۲:۳۴ موافقین ۶ مخالفین ۰ ۱ نظر

خب بالاخره آدم بزرگ‌ها را پیدا کرده‌ام و چرخ مفصلی در صفحاتشان زده‌ام و حالا پر از کلمه‌ام. پرا از احساسات متناقض و شور عجیبی در دل

لم داده‌ام روی تختم که تابستان گذشته به زحمت رنگش را از قهوه‌ای سوخته به زرد روشن تغییر دادم و دست چپم را تکیه گاه سر کرده‌ام و انگشتان دست راستم روی کلیدهای کیبورد حرکت می‌کند و ذهنم دور و بر نقاط ضعف و قوتم می‌چرخد. از پنجره‌ای که نسیم بی‌جان غروب اردیبهشت پرده‌اش را تکان می‌دهد، صدای اعتراض دختری می‌آید که چرا مادرش سه چرخه‌اش را نیاورده که با رادین در محوطه بازی کند و من دلم می‌خواهد صدایش را درسته قورت دهم بس که خوشمزه و پرناز و زیباست. به ذهنم مجال می‌دهم برای این صدا چهره‌ای بسازد و حالا شبیه یک مامور آگاهی که با تغییر المان‌های چهره، به تصور مجرم احتمالی عینیت می‌بخشد، در حال پردازش تصویرش هستم که ذهنم پرواز می‌کند به ترم گذشته و سه واحد پردازش تصویر با دکتر آذرنوش که اتفاقات ناگوار آن روزها ناچارم کرد برای اولین بار درسی را حذف کنم و همین بهانه‌ای می‌شود تا به وضعیت درس‌های روهم تلمبار شده فکر کنم و نگرانی بابت پروپوزال نوشته نشده جای خیال پردازی و ترسیم پرتره دخترک را بگیرد و از آنجایی که اولین راه حل مقابله با مشکلات فکر نکردن به آن‌هاست ذهنم را هل می‌دهم سمت چگونگی تمیز کردن فاصله بین دکمه‌های صفحه کلید و راستی چقدر خوب که مامان برای افطار امشب باقالی پلو درست کرده و عطر بی نظیرش و صدای محسن چاووشی عزیز که ذکر ملکا می‌گوید یعنی چیزی تا افطار بیست و هفتم نمانده است.

Fatemeh Asadi
۲۰ ارديبهشت ۰۰ ، ۲۰:۰۳ موافقین ۱۱ مخالفین ۱ ۵ نظر

احساس مادر میانسالی رو دارم که بچه‌هاش تازه براش گوشی هوشمند خریدند و وارد یه وادی شده که نه میتونه توش جا بیفته نه میتونه بیخیالش بشه. وبلاگای قدیمی اینجا رو میخونم و اعتماد به نفسمو از دست میدم و فکر میکنم جدا چرا تا الان این سمتی نیومده بودم که حالا خیلی احساس غریبگی نداشته باشم... چیز دیگه‌ای هم که هست اینه که هرچی میچرخم تو لینکای مختلف اکثرا تینیجرهای واله و شیدای کره هستند و من کنارشون احساس پیری میکنم:)) بزرگترا کجای مجلس نشستن؟ 

یه نکته دیگه هم که هنوز درکش نکردم چرا انقدر ملت از داشتن هویت واقعی میترسن؟ دارم توهم میزنم نکنه من که تو هر شبکه اجتماعی با هویت واقعی خودم حضور دارم مشکلی دارم یا یه چیزی هست کسی به من نمیگه؟ چیه داستان؟

Fatemeh Asadi
۲۰ ارديبهشت ۰۰ ، ۰۲:۵۱ موافقین ۶ مخالفین ۱ ۵ نظر

دوست دارم بدونم هنوز هم کسی هست که با این شیوه جدید زندگی که کرونا برامون رقم زد کنار نیومده باشه یا فقط منم که انقدر سختم؟ مرور گذشته و فکر کردن به اینکه اگه کرونا نبود چقدر الان همه چیز متفاوت بود و کسلی و خمودگی که تا مرز افسردگی منو برد، وادارم کرده برای پیاده روی در مسیر توسعه فردی، کوچه پذیرش رو انتخاب کنم و ببینم دقیقا چی باعث میشه من انقدر دیر با شرایط اداپت بشم و باید چیکار کنم. از بد ماجرا مرکز مشاوره هم تقریبا دوماهه که به دلیل تعمیرات تعطیله و از اوایل اسفند خانم دکتر عزیزمو ندیدم. خلاصه که واقعا گیج و خسته‌ام و برای اولین بار میخوام دست از توهم سوپرومن بودن بردارم و دست یاری‌م درازه به سمت دوستانی که حس میکنم میتونن کمکم کنن.

اما اون روی خوب قصه اینه که بین این حال بد تو زندگی فردی، آدمی پاشو تو زندگیم گذاشته که خیلی عمیق همو میفهمیم و فرکانس‌های روحیمون خیلی به هم نزدیکه و از لذت‌های این روزا لذت کنار زدن لایه‌های رویی و بیشتر آشنا شدن با عمق وجود یه آدمه... خیلی شناختی از عشق ندارم اما انقدر خوبه که میگم نکنه حسی که بهش دارم عشقه... خلاصه که اندک هیجان این روزهام هم صحبتی با این یار تپلیه:) 

همچنان در نوشتن الکن و کمی هم خجالتی‌ام اما تصمیم گرفتم بدون درنظر گرفتن چیزی فقط بنویسم و خیلی هم به کیفیت استفاده از افعال و واژه‌ها فکر نکنم. ضمن اینکه همچنان دوست دارم بدونم شمایی که منو میخونی کی هستی و این روزا چه احوالاتی داری

مخلصsmiley 

Fatemeh Asadi
۱۹ ارديبهشت ۰۰ ، ۱۹:۲۸ موافقین ۵ مخالفین ۱ ۱ نظر

پیش بینی‌ام در مورد روند پیشرفت این بلاگ درست از آب دراومد. از انتشار اونچه تو سرمه میترسم چون نمیتونم بی نقص نباشم. ضمن اینکه وقت نمیکنم قالب وبلاگو شخصی سازی کنم و با این هم نمیتونم بسازم. بعضی وقتا از بهونه‌هایی که مغزم میاره تا برای شروع کاری صبر کنم همه چیز کامل باشه، تعجب میکنم. یه مثالش اینه که چون اپلیکیشنی که باهاش آمار کتاب خوندنمو دارم بعد ده تا کتاب بهم اجازه اضافه کردن کتاب نمیده(باید نسخه پولیشو بخرم) چند روزه کتاب نخوندم. خلاصه که این روزها بیشتر به کارا و تصمیمام دقت میکنم و دارم میفهمم چه ایده‌های خوبی رو هیچ وقت شروع نکردم چون شروعو مشروط به یک سری پیش نیازهای بی‌ربط کردم. 

 

از احوالات این روزها اینکه تعادل زندگیم در بخش‌های مختلف بهم ریخته و شدیدا حس میکنم گم شدم. به یک تغییر و تحول نیاز دارم. به اینکه یک بار دیگه خلوت کنم و پیدا کنم جداً از کجا آمده‌ام آمدنم بهر چه بود... دلم برای فاطمه قبل از کرونا تنگ شده... اونی که هرروز به عشق دیدن آدمها از خونه میزد بیرون، چندتا پروژه رو جلو میبرد و میدونست کجا وایساده با تمام نقص‌هاش...

 

پر از فکر و کلمه‌ام اما حالا که انگشتام روی دکمه‌های کیبرد حرکت میکنه حس میکنم الکن‌ترینم و نمیتونم جملات و فعل‌ها رو پشت هم بذارم. فلذا خداجان به اون لیست آرزوها و تقاضانامه‌ها کمی توانایی قلم‌رانی هم بیفزا.

 

پی نوشت: اون روزی که خواستم اینجا بنویسم دوست داشتم جایی داشته باشم که کسیو نشناسم و متقابلا کسی هم منو! لکن اگر احیانا اینجایید و منو خوندید دوست دارم بدونم کی هستید و منم سری به شما بزنمwink
مخلص

Fatemeh Asadi
۱۵ ارديبهشت ۰۰ ، ۰۶:۲۱ موافقین ۴ مخالفین ۱ ۲ نظر

بسم الله

من باب اهمیت نوشتن و روزانه نگاری و ارزش خاطرات همه جا گفتند و ما شنیدیم. من هم در تمام این سال‌ها تلاشمو کردم-هرچند نامتعهد- از روزها و احوالات و اتفاقاتم بنویسم ولی هیچ وقت به قدر کافی جدی‌اش نگرفتم. در چند روز گذشته خیلی اتفاقی و از آدم‌های مختلف، دیدگاه‌های متفاوتی در این مورد خوندم که ترغیبم کرد من هم شروع کنم. یکی از دیدگاه‌ها، نقش نوشتن در توسعه فردی و افزایش بهره وری بود که توضیحش مفصله و اینجا نمیگنجه (تو سرچ‌های بیشتر به وبلاگ شاهین کلانتری برخوردم که در این مورد زیاد نوشته اگه علاقه‌مندین) دیدگاه دیگه از زبون دوستی بود که پدرشو از دست داده و اینکه هیچگاه نتونسته هیچ یادداشتی پیدا کنه از اینکه تو سرش چی میگذشته و چه متدولوژی‌ی اون رو به این خروجی رسونده و از اونجایی که طبق تجربه حتما حداقل یک نفر در این دنیا خواهد بود که با خروجی ما درگیر باشه، خوبه که با نوشتن از فکرا و احوالاتمون اون رو با راهی که رفتیم آشنا کنیم...

حالا چرا من اینجام؟

اون موقع که دوران اوج بلاگ نویسی بود، من تازه وارد نوجوونی شده بودم و یادمه با نت دایال آپ و پیدا کردن الگوی ساعت‌هایی که تلفن خونه‌مون زیاد زنگ نخوره، با سختی و رمز یازهرا(:دی) وارد بلاگفا میشدم و چندتا وبلاگ که حال و هواش به روزهای نوجوونی من(وبلاگ‌های هواداری فوتبال، دخترهای آنتی بوی، جوک و طنز و...) میخورد رو دنبال می‌کردم اما هیچ وقت نشد و نخواستم که خودم نویسنده باشم. امروز صبح که کلمات توی مغزم ورجه وورجه میکردن و دنبال جایی برای سرازیر شدن بودن، دفترم دم دستم نبود، خودکار محبوبم تموم شده بود، آفیس لپتاپم باید اکتویت میشد و من هم حالشو نداشتم و همه اینا منجر به این شد که اولین وبلاگ عمرمو بسازم. خیلی حرفه‌ای نیستم ولی زود یاد میگیرم:) نمیدونم هیچ وقت کسی حالشو داره اینا رو بخونه یا نه ولی دوست دارم خواننده‌هایی داشته باشم که نمیشناسمشون*_* 

زیاده عرضی نیست...

 

پی نوشت: تقریبا مطمئنم کمال گرایی‌ام که میخواد همه چی به طرز وسواس گونه‌ای پرفکت و بی نقص باشه اجازه نمیده زیاد اینجا پست بذارم ولی یکی از اهدافم از اومدن به اینجا این بود که دور از هیاهو و شلوغی اینستاگرام و توییتر اینجا بنویسم و به خودم اجازه بدم ساده و بانقص باشم. امید است که راه به جایی ببریم...

Fatemeh Asadi
۱۹ فروردين ۰۰ ، ۰۹:۱۹ موافقین ۵ مخالفین ۱ ۳ نظر